زوال عشق پارت سیزده مهدیه عسگری
#زوال_عشق #پارت_سیزده #مهدیه_عسگری
سرکی به پذیرایی کشیدم که دیدم نسرین جون و مریم دارن حرف میزنن آقا هم داره با اخم تلویزیون تماشا میکنه... معلوم بود اصلا حواسش به صفحه تلویزیون نیست چون همینطوری داشت کانالا رو عوض میکرد....اشپزخونه یه جوری بود که از اینجا به پذیرایی دید داشتی ولی از پذیرایی به اشپزخونه دید نداشت....
سریع میز و حاضر کردم... میدونستم جاش کجاست چون موقع صبحونه خوردن دیده بودمش همیشه مثله این خانا بالای میز می نشست...
فک میکردم پسر خوب و جنتلمنیه ولی الان فهمیدم از اون آدمای مغرور و بیخود و بی فکر و زود جوش و متعصب...اه اعصابم خورد شد....سریع توی سوپش یه عالمه فلفل ریختم و بعدم همش زدم....
با لبخند شیطانی بلند گفتم:بفرمایید ناهار حاضره....
همگی یکی یکی وارد شدن و آخرین نفر بردیا بود که با یه من اخم داشت نگام میکرد....منم پشت چشمی نازک کردم و رفتم نشستم...اونم چند ثانیه بعد اومد و نشست....همه اول شروع به خوردن سوپ که پیش غذا بود کردن....انقد هیجان زده بودم که دستی به کاسه سوپم نزدم و با هیجان داشتم به دهن بردیا نگاه میکردم که نسرین جون با لبخند گفت:چرا نمی خوری دخترم نکنه دوست نداری؟!...سر بردیا هم اومد بالا و نگام کرد...اوه فک کنم خیلی ضایع بازی درآوردم که نسرین جون اینطوری گفت.....
لبخند مسخره ای زدم و گفتم:نه چرا دوست دارم...
بعدم یه قاشق گفتم که ینی دوست دارم...
آقا چشمتون روز بد نبینه....تا قاشق اول و خورد قیافش و مثله این سکته ایها کج و کوله کرد...اول سرخ شد...بعد بنفش شد...بعدم با چشماش دنبال چیزی روی میز میگرده...معلوم بود دنبال پارچ آب...
از دستی پارچه آب و نزاشته بودم....از خنده مرده بودم...یهو از سرجاش بلند شد و سریع از آشپزخونه رفت بیرون...حتما رفته دستشویی...نسرین خانوم با تعجب و نگرانی گفت:
چیشد یهو؟!...مریم شونه ای به معنی ندونستن بالا انداخت....از قبلم آب و قطع کرده بودم....دیگه تحمل نکرد و صدای دادش دراومد:سووووختم...نسرین خانوم با هول از جاش بلند شد و گفت:چیشد مادر؟!...دیدم با صورتی سرخ اومد تو اشپزخونه و داد زد سوختممم...آاااااب....نسرین جون دنبال پارچ گشت که دید روی میز نیست...از تو یخچال پارچ اب و درآورد و براش یه لیوان آب ریخت که لاجرعه سرکشید...چشمش که به من افتاد با چشماش برام خط و نشون کشید و منم یه لبخند ژکوند براش زدم...نسرین جونم با شک به ما نگاه میکرد....
از دستی انقد تو خوردن لفتش داد که نسرین جون و مریم رفتن و منو اون تنها موندیم...
سرکی به پذیرایی کشیدم که دیدم نسرین جون و مریم دارن حرف میزنن آقا هم داره با اخم تلویزیون تماشا میکنه... معلوم بود اصلا حواسش به صفحه تلویزیون نیست چون همینطوری داشت کانالا رو عوض میکرد....اشپزخونه یه جوری بود که از اینجا به پذیرایی دید داشتی ولی از پذیرایی به اشپزخونه دید نداشت....
سریع میز و حاضر کردم... میدونستم جاش کجاست چون موقع صبحونه خوردن دیده بودمش همیشه مثله این خانا بالای میز می نشست...
فک میکردم پسر خوب و جنتلمنیه ولی الان فهمیدم از اون آدمای مغرور و بیخود و بی فکر و زود جوش و متعصب...اه اعصابم خورد شد....سریع توی سوپش یه عالمه فلفل ریختم و بعدم همش زدم....
با لبخند شیطانی بلند گفتم:بفرمایید ناهار حاضره....
همگی یکی یکی وارد شدن و آخرین نفر بردیا بود که با یه من اخم داشت نگام میکرد....منم پشت چشمی نازک کردم و رفتم نشستم...اونم چند ثانیه بعد اومد و نشست....همه اول شروع به خوردن سوپ که پیش غذا بود کردن....انقد هیجان زده بودم که دستی به کاسه سوپم نزدم و با هیجان داشتم به دهن بردیا نگاه میکردم که نسرین جون با لبخند گفت:چرا نمی خوری دخترم نکنه دوست نداری؟!...سر بردیا هم اومد بالا و نگام کرد...اوه فک کنم خیلی ضایع بازی درآوردم که نسرین جون اینطوری گفت.....
لبخند مسخره ای زدم و گفتم:نه چرا دوست دارم...
بعدم یه قاشق گفتم که ینی دوست دارم...
آقا چشمتون روز بد نبینه....تا قاشق اول و خورد قیافش و مثله این سکته ایها کج و کوله کرد...اول سرخ شد...بعد بنفش شد...بعدم با چشماش دنبال چیزی روی میز میگرده...معلوم بود دنبال پارچ آب...
از دستی پارچه آب و نزاشته بودم....از خنده مرده بودم...یهو از سرجاش بلند شد و سریع از آشپزخونه رفت بیرون...حتما رفته دستشویی...نسرین خانوم با تعجب و نگرانی گفت:
چیشد یهو؟!...مریم شونه ای به معنی ندونستن بالا انداخت....از قبلم آب و قطع کرده بودم....دیگه تحمل نکرد و صدای دادش دراومد:سووووختم...نسرین خانوم با هول از جاش بلند شد و گفت:چیشد مادر؟!...دیدم با صورتی سرخ اومد تو اشپزخونه و داد زد سوختممم...آاااااب....نسرین جون دنبال پارچ گشت که دید روی میز نیست...از تو یخچال پارچ اب و درآورد و براش یه لیوان آب ریخت که لاجرعه سرکشید...چشمش که به من افتاد با چشماش برام خط و نشون کشید و منم یه لبخند ژکوند براش زدم...نسرین جونم با شک به ما نگاه میکرد....
از دستی انقد تو خوردن لفتش داد که نسرین جون و مریم رفتن و منو اون تنها موندیم...
۳.۲k
۰۴ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.