زوال عشق پارت چهارده مهدیه عسگری
#زوال_عشق #پارت_چهارده #مهدیه_عسگری
با حرص رو کرد بهم و گفت:فک نکن نفهمیدم اون قضیه سوپ تقصیر تو بوده....
لبخند خونسردی زدم و گفتم:چه خوب که فهمیدی خودم خاستم بت بگم...ببین من ازتون ممنونم هستم که گذاشتین خونتون بمونم نمک نشناسم نیستم ولی توام اول بفهم چی از دهنت در میاد که هر چی انگ بمن بچسبونی...بعدم در برابر چشمای عصبانیش تعظیم کوتاهی کردم و رفتم تو اتاق....
بی حوصله داشتم به اطراف اتاق نگاه میکردم...
پووووف حوصلم سر رفت هیچ کاری نداشته انجام بدم...خونه خودمون که بودم مدام پارتی و مهمونی بودم...از دوستامم خیلی وقته خبری نگرفتم... میترسیدم لوم بدن...یهو فکری به سرم زد...
از جام بلند شدم و رفتم پیش نسرین جون ببینم نظرش چیه؟!....
وقتی فکرمو باهاش درمیون گذاشتم لبخندی زد و با مهربونی گفت:باشه دخترم موقع ناهار که بردیا اومد بهش میگم ...مطمعنم قبول میکنه....(میدونستم بردیا با من لجه و قبول نمیکنه) بنابراین چشامو مظلوم کردم و گفتم:اگه قبول نکرد چی؟!...با مهربونی گفت:قبول میکنه مطمعن باش...من راضیش میکنم...
موقع ناهار که شد بردیا اومد خونه.... بازم طبق معمول برای هم پشت چشم نازک کردیم...
با کمک مریم میز و حاضر کردیم و نشستیم....
وسطای غذا بودیم که نسرین جون با لبخند مهربون همیشگیش رو کرد به بردیا و گفت:پسرم!!؟؟...
سر بردیا بالا اومد و لقمشو جوید و گفت:جانم مامان؟!..._پسرم هانا جان حوصلش تو خونه سر میره میخاد بیاد مغازه کمکت کنه...توام که دست تنهایی کسی کنارت نیست....اخماش با این حرف نسرین جون توهم رفت و عبوس گفت:نه مرسی من تنهایی از پس همه کارا بر میام..._خب پسرم توهم درس می خونی هم کار میکنی از پا درمیای بزار یکمم هانا کمکت کنه...خلاصه انقدر گفت و گفت که بردیا با یه من اخم راضی شد ...راستش از کار خوشم نمیومد ولی حوصلم تو خونه خیلی سر میرفت..مریمم دوست خیلی خوبی بود ولی همش که نمیشد با اون وقت بگذرونم... بالاخره اونم دانشگاه داشت....دانشگاه خودم و بگو...کلا ولش کردم به امان خدا...سریع رفتم تو اتاق تا حاضر بشم و با بردیا برم مغازش...اواسط دی بود و هوا خیلی سرد بود....برفم اومده بود خفن...
یه پالتو کوتاه مشکی و شلوار تنگ مشکی و شال سفید و نیم بوت های سفیدمو پوشیدم و کوله سفیدمو برداشتم و یکمم آرایش کردم و از اتاق رفتم بیرون....بردیا داشت با نسرین جون حرف میزد که بلند گفتم:من حاضرم بریم...سر هردوشون برگشت به سمتم که اخمای بردیا طبق معمول توی هم رفت...
ایش اینم که هر وقت منو میبینه سگرمه هاش توهمه...منم با چشم غره نگاش کردم و از نسرین جون خدافظی کردیم و از خونه زدیم بیرون....
با حرص رو کرد بهم و گفت:فک نکن نفهمیدم اون قضیه سوپ تقصیر تو بوده....
لبخند خونسردی زدم و گفتم:چه خوب که فهمیدی خودم خاستم بت بگم...ببین من ازتون ممنونم هستم که گذاشتین خونتون بمونم نمک نشناسم نیستم ولی توام اول بفهم چی از دهنت در میاد که هر چی انگ بمن بچسبونی...بعدم در برابر چشمای عصبانیش تعظیم کوتاهی کردم و رفتم تو اتاق....
بی حوصله داشتم به اطراف اتاق نگاه میکردم...
پووووف حوصلم سر رفت هیچ کاری نداشته انجام بدم...خونه خودمون که بودم مدام پارتی و مهمونی بودم...از دوستامم خیلی وقته خبری نگرفتم... میترسیدم لوم بدن...یهو فکری به سرم زد...
از جام بلند شدم و رفتم پیش نسرین جون ببینم نظرش چیه؟!....
وقتی فکرمو باهاش درمیون گذاشتم لبخندی زد و با مهربونی گفت:باشه دخترم موقع ناهار که بردیا اومد بهش میگم ...مطمعنم قبول میکنه....(میدونستم بردیا با من لجه و قبول نمیکنه) بنابراین چشامو مظلوم کردم و گفتم:اگه قبول نکرد چی؟!...با مهربونی گفت:قبول میکنه مطمعن باش...من راضیش میکنم...
موقع ناهار که شد بردیا اومد خونه.... بازم طبق معمول برای هم پشت چشم نازک کردیم...
با کمک مریم میز و حاضر کردیم و نشستیم....
وسطای غذا بودیم که نسرین جون با لبخند مهربون همیشگیش رو کرد به بردیا و گفت:پسرم!!؟؟...
سر بردیا بالا اومد و لقمشو جوید و گفت:جانم مامان؟!..._پسرم هانا جان حوصلش تو خونه سر میره میخاد بیاد مغازه کمکت کنه...توام که دست تنهایی کسی کنارت نیست....اخماش با این حرف نسرین جون توهم رفت و عبوس گفت:نه مرسی من تنهایی از پس همه کارا بر میام..._خب پسرم توهم درس می خونی هم کار میکنی از پا درمیای بزار یکمم هانا کمکت کنه...خلاصه انقدر گفت و گفت که بردیا با یه من اخم راضی شد ...راستش از کار خوشم نمیومد ولی حوصلم تو خونه خیلی سر میرفت..مریمم دوست خیلی خوبی بود ولی همش که نمیشد با اون وقت بگذرونم... بالاخره اونم دانشگاه داشت....دانشگاه خودم و بگو...کلا ولش کردم به امان خدا...سریع رفتم تو اتاق تا حاضر بشم و با بردیا برم مغازش...اواسط دی بود و هوا خیلی سرد بود....برفم اومده بود خفن...
یه پالتو کوتاه مشکی و شلوار تنگ مشکی و شال سفید و نیم بوت های سفیدمو پوشیدم و کوله سفیدمو برداشتم و یکمم آرایش کردم و از اتاق رفتم بیرون....بردیا داشت با نسرین جون حرف میزد که بلند گفتم:من حاضرم بریم...سر هردوشون برگشت به سمتم که اخمای بردیا طبق معمول توی هم رفت...
ایش اینم که هر وقت منو میبینه سگرمه هاش توهمه...منم با چشم غره نگاش کردم و از نسرین جون خدافظی کردیم و از خونه زدیم بیرون....
۳.۸k
۰۴ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۶۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.