زوالعشق پارتپونزده مهدیهعسگری
#زوال_عشق #پارت_پونزده #مهدیه_عسگری
سوار ماشین که شدیم برگشت سمتم و با یه من اخم گفت:مامانم و میتونی گول بزنی ولی منو نه.... بعدم وقتی میای مغازه من و با میای بیرون حق نداری انقد تیپ بزنی !!!...با تمسخر ابرویی بالا انداختم و گفتم:نه بابا مگه تو چکارمی که بخای بهم گیر بدی؟!...
با پوزخند گفت:من کاری با دختری مثله تو ندارم ولی دلم نمیخاد کسی فک کنه من کاره ی توام و بی غیرتم چیزی بت نگفتم....با خشم نگاش کردم و گفتم:لازم نکرده اصلا کنار من دیده بشی حضرت آقا.....
بعدم نشستم سرجام و تا مقصد حرفی بینمون رد و بدل نشد...
وقتی از ماشین پیاده شدیم اون جلوتر از من رفت و قفل و باز کرد و کرکره رو کشید بالا...
وقتی وارد شدیم خوشم اومد از مغازش...یه مغازه بزرگ و شیک....رفتم پشت صندوق و نشستم رو صندلی که ضایم کرد و گفت:اونجا جای منه پاشو ببینم..!!...پشت چشمی نازک کردم و از جام بلند شدم و گفتم:بیا بابات جات و نخوردم....
تا خوده شب انقدر بهم دستور داد که وقتی مغازه خالی شد بلند سرش جیغ زدم که بلند قهقه زد و منم جیغم بلند تر شد...وقتی داشتم از ماشین پیاده میشدم محکم درو کوبیدم بهم که دادش دراومد...سرمو خم کردم توی ماشین و با یه لبخند حرص درار گفتم گهی زین به پشت و گهی پشت به زین....بعدم بدون اینکه منتظر حرفی از جانبش باشم رفتم داخل خونه....با خنده منتظر این صحنه بودم که بردیا با قرص شل کننده شکم دستشوییش بگیره و منم مثله دفعه قبل آب و قطع کرده بودم....
وسط خوردن بودیم که یهو چهرش رفت توهم و به سمت دستشویی میشه گفت دوید...صدای لعنتی گفتنش تا اینجا اومد...حتما فهمیده آب قطعه....
بلند زدم زیر خنده جوری که به گوشش برسه ...
نسرین خانوم با تعجب گفت:چیزی شده دخترم؟!..._نه نسرین جون یاده یه جک افتادم خندم گرفت...
دو روز از اون قضیه گذشته بود و با بردیا طبق روال عادی میرفتیم مغازه و برمیگشتیم....یباری و من خرید خونه رو انجام دادم که یکم از شرمندگیم کم بشه....که با دعوای شدید نسرین خانوم و بردیا مواجه شدم...این دو روز بردیا تلافی نکرده بود و این واقعا عجیب بود....خابم بودم که با وول خوردن چیزی توی پیرهنم چشام تا آخرین حد ممکن گشاد شد...با جیغ از جام بلند شدم و تندتند پیرهنمو تکون دادم که یه سوسک گنده سیاه ازش افتاد بیرون....از ترس جیغ کشون با همون وضع تاپ و شلوارک و موهای باز از اتاق رفتم بیرون....بردیا داشت قهقه میزد که با دیدن من تو اون وضعیت ساکت شد و با حالت عجیبی بهم خیره شد....یهو به خودش اومد و دستی تو موهای خوشحالت پرپشتش کرد و رفت تو اتاقش و درو محکم بست....
هم از اون کارش عصبی بودم هم از این کار آخرش متعجب.....
سوار ماشین که شدیم برگشت سمتم و با یه من اخم گفت:مامانم و میتونی گول بزنی ولی منو نه.... بعدم وقتی میای مغازه من و با میای بیرون حق نداری انقد تیپ بزنی !!!...با تمسخر ابرویی بالا انداختم و گفتم:نه بابا مگه تو چکارمی که بخای بهم گیر بدی؟!...
با پوزخند گفت:من کاری با دختری مثله تو ندارم ولی دلم نمیخاد کسی فک کنه من کاره ی توام و بی غیرتم چیزی بت نگفتم....با خشم نگاش کردم و گفتم:لازم نکرده اصلا کنار من دیده بشی حضرت آقا.....
بعدم نشستم سرجام و تا مقصد حرفی بینمون رد و بدل نشد...
وقتی از ماشین پیاده شدیم اون جلوتر از من رفت و قفل و باز کرد و کرکره رو کشید بالا...
وقتی وارد شدیم خوشم اومد از مغازش...یه مغازه بزرگ و شیک....رفتم پشت صندوق و نشستم رو صندلی که ضایم کرد و گفت:اونجا جای منه پاشو ببینم..!!...پشت چشمی نازک کردم و از جام بلند شدم و گفتم:بیا بابات جات و نخوردم....
تا خوده شب انقدر بهم دستور داد که وقتی مغازه خالی شد بلند سرش جیغ زدم که بلند قهقه زد و منم جیغم بلند تر شد...وقتی داشتم از ماشین پیاده میشدم محکم درو کوبیدم بهم که دادش دراومد...سرمو خم کردم توی ماشین و با یه لبخند حرص درار گفتم گهی زین به پشت و گهی پشت به زین....بعدم بدون اینکه منتظر حرفی از جانبش باشم رفتم داخل خونه....با خنده منتظر این صحنه بودم که بردیا با قرص شل کننده شکم دستشوییش بگیره و منم مثله دفعه قبل آب و قطع کرده بودم....
وسط خوردن بودیم که یهو چهرش رفت توهم و به سمت دستشویی میشه گفت دوید...صدای لعنتی گفتنش تا اینجا اومد...حتما فهمیده آب قطعه....
بلند زدم زیر خنده جوری که به گوشش برسه ...
نسرین خانوم با تعجب گفت:چیزی شده دخترم؟!..._نه نسرین جون یاده یه جک افتادم خندم گرفت...
دو روز از اون قضیه گذشته بود و با بردیا طبق روال عادی میرفتیم مغازه و برمیگشتیم....یباری و من خرید خونه رو انجام دادم که یکم از شرمندگیم کم بشه....که با دعوای شدید نسرین خانوم و بردیا مواجه شدم...این دو روز بردیا تلافی نکرده بود و این واقعا عجیب بود....خابم بودم که با وول خوردن چیزی توی پیرهنم چشام تا آخرین حد ممکن گشاد شد...با جیغ از جام بلند شدم و تندتند پیرهنمو تکون دادم که یه سوسک گنده سیاه ازش افتاد بیرون....از ترس جیغ کشون با همون وضع تاپ و شلوارک و موهای باز از اتاق رفتم بیرون....بردیا داشت قهقه میزد که با دیدن من تو اون وضعیت ساکت شد و با حالت عجیبی بهم خیره شد....یهو به خودش اومد و دستی تو موهای خوشحالت پرپشتش کرد و رفت تو اتاقش و درو محکم بست....
هم از اون کارش عصبی بودم هم از این کار آخرش متعجب.....
- ۲.۸k
- ۰۴ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط