شب دردناک
(شب دردناک )
پارت ۶۵
سالن پر از مهمان ها بودن و تالاری خیلی زیبایی بود همه منتظر عروس و داماد بودن شوهوآ مثل هر وقت اش استرس داشت و مادر و پدر هیونگ نین هم آمده بودن جمعیت خیلی بزرگ بود و آدم های خیلی پول دار آماده بودن به ان جشن
شوهوآ رو مبل نشسته بود و کمی هم ناراحت...... ات وارد اتاق شد و زود سمتش رفت
ات : اونی چی شده چرا ناراحتی ناسلامتی امروز بهترین روزه زندگیته
شوهوآ نفس عميقي کشید و از رو صندلی بلند شد
شوهوآ : نمیدونم آخه چجوری شما رو ول کنم برم خارج از کشور
ات : اونی ...
سمتش رفت و دست هایش را باز کرد و در آغوش خودش خواهرش را گرفت
ات : اونی چرا به اینا فکر میکنی مهم شهر نیست مهم جا و مکان نیست مهم خوشبختی هست اونی
شوهوآ: کاش نمیرفتیم
با باز شدن در از هم جدا شدن خانم جئون وارد اتاق شد و سمته ات هم رفت ..... خانم/ج: دخترا چی شده
ات : خانم اونیم میگه نمیخواد بره خارج از کشور
شوهوآ با آرنج اش به پهلو دختره زد و چشم غره ای بهش رفت ....
خانم/ج: وای دخترم شوهوآ چرا به ای چیزا فکر میکنی هیونگ نین پسره خیلی باهوشی هستش و همچنین عاشق .....
خانم جونکوک خنده ای کرد و ات در آن خنده همراهیش کرد و شوهوآ با خنده خجالت ای به آن ها نگاه میکرد اینش او را میترساند که به کشور غربیه بره .... ولی خواهرش دختر خیلی شیطونی بود با اینکه میخندید در سرش نقشه های داشت .... از اتاق خارج شد و با قدم های تندی سمته سالن میرفت از پله ها پایین میرفت ناگهان چیزی پاش را اذیت کرد و خم شد تا کفشش را درست کنه و همان صحنه ای که پسر ها را دیونه میکرد و جونکوک به تماشا آن صحنه بود لیوان ش*راب را گذاشت رو میز و بیشتر دیدش را واضح کرد تا دختره برایش زیبا تر میشد..... دختره کمرش را ساف کرد و با آن لباس های زیبا و موهایش که افشون رو صورتش بود از رو پله ها پایین رفت .... سمته آقا داماد رفت وقتی قدم برمیداشت ناگهان شانه اش خورد به شانه پسره و پسره زود نگاهش کرد را به دختره دوخت و زود گفت ...
پسره زود گقت......... بک هیون : خانم خوبید ؟
ات به لباسش نگاهی انداخت و گفت ..... ات : بله اقا خوبم راستی رو لباس شما که نوشیدنی نریخته نه
بک هیون : نه خانم بازم ببخشید
ات : نه خواهش میکنم راستی من شما رو جایی ندیدم
بک هیون : چرا دیدید من جئون بک هیون هستم پسر عموی جونکوک
ات بشکنی. زد و زود به خانم جئون نگاه کرد و گفت ... ات : درسته راست میگی ... چطوری خوبی
بک هیون : آره خوبم تو بعد از اون حادثه چطوری
ات : چی حادثه چه حادثه ای
بک هیون : وای یعنی یادت نیست وقتی بچه بودی تو دریا افتادی سوجین ... برای نجاتت خودش پرت کرد تو آب و ترو نجات داد تو چطور یادت نیست
پارت ۶۵
سالن پر از مهمان ها بودن و تالاری خیلی زیبایی بود همه منتظر عروس و داماد بودن شوهوآ مثل هر وقت اش استرس داشت و مادر و پدر هیونگ نین هم آمده بودن جمعیت خیلی بزرگ بود و آدم های خیلی پول دار آماده بودن به ان جشن
شوهوآ رو مبل نشسته بود و کمی هم ناراحت...... ات وارد اتاق شد و زود سمتش رفت
ات : اونی چی شده چرا ناراحتی ناسلامتی امروز بهترین روزه زندگیته
شوهوآ نفس عميقي کشید و از رو صندلی بلند شد
شوهوآ : نمیدونم آخه چجوری شما رو ول کنم برم خارج از کشور
ات : اونی ...
سمتش رفت و دست هایش را باز کرد و در آغوش خودش خواهرش را گرفت
ات : اونی چرا به اینا فکر میکنی مهم شهر نیست مهم جا و مکان نیست مهم خوشبختی هست اونی
شوهوآ: کاش نمیرفتیم
با باز شدن در از هم جدا شدن خانم جئون وارد اتاق شد و سمته ات هم رفت ..... خانم/ج: دخترا چی شده
ات : خانم اونیم میگه نمیخواد بره خارج از کشور
شوهوآ با آرنج اش به پهلو دختره زد و چشم غره ای بهش رفت ....
خانم/ج: وای دخترم شوهوآ چرا به ای چیزا فکر میکنی هیونگ نین پسره خیلی باهوشی هستش و همچنین عاشق .....
خانم جونکوک خنده ای کرد و ات در آن خنده همراهیش کرد و شوهوآ با خنده خجالت ای به آن ها نگاه میکرد اینش او را میترساند که به کشور غربیه بره .... ولی خواهرش دختر خیلی شیطونی بود با اینکه میخندید در سرش نقشه های داشت .... از اتاق خارج شد و با قدم های تندی سمته سالن میرفت از پله ها پایین میرفت ناگهان چیزی پاش را اذیت کرد و خم شد تا کفشش را درست کنه و همان صحنه ای که پسر ها را دیونه میکرد و جونکوک به تماشا آن صحنه بود لیوان ش*راب را گذاشت رو میز و بیشتر دیدش را واضح کرد تا دختره برایش زیبا تر میشد..... دختره کمرش را ساف کرد و با آن لباس های زیبا و موهایش که افشون رو صورتش بود از رو پله ها پایین رفت .... سمته آقا داماد رفت وقتی قدم برمیداشت ناگهان شانه اش خورد به شانه پسره و پسره زود نگاهش کرد را به دختره دوخت و زود گفت ...
پسره زود گقت......... بک هیون : خانم خوبید ؟
ات به لباسش نگاهی انداخت و گفت ..... ات : بله اقا خوبم راستی رو لباس شما که نوشیدنی نریخته نه
بک هیون : نه خانم بازم ببخشید
ات : نه خواهش میکنم راستی من شما رو جایی ندیدم
بک هیون : چرا دیدید من جئون بک هیون هستم پسر عموی جونکوک
ات بشکنی. زد و زود به خانم جئون نگاه کرد و گفت ... ات : درسته راست میگی ... چطوری خوبی
بک هیون : آره خوبم تو بعد از اون حادثه چطوری
ات : چی حادثه چه حادثه ای
بک هیون : وای یعنی یادت نیست وقتی بچه بودی تو دریا افتادی سوجین ... برای نجاتت خودش پرت کرد تو آب و ترو نجات داد تو چطور یادت نیست
- ۱۷.۶k
- ۱۳ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط