رمان فیکاگر نبودی
رمان فیک‹اگر نبودی›💜🌙
پارت²
⊱⋅ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ⋅⊰
خدایاااا
دقیقا باید توی اوج بدبختی هام به ارزوم برسم؟
من ارزوم بود برم کنسرتشون ولی مامان نمیزاشت!
ولی حالا..
جین جلوی من وایساده و من قراره بشم خدمتکارش!
گوشیش زنگ خورد، با دیدن اسم روی گوشی لبخندی و زد و جواب داد: بهههه شوگاااا تو کجایی؟
شوگا..
شوگا..
خاطرات مثل یه سطل بزرگ اب روی سرم میریختن.
چشمام سیاهی رفت و دیگه هیچی نفهمیدم..
چشمامو باز کردم،توی یه خونه شیک و مجلل! و یا بهتره بگم قصر بودم! من کجام؟
یاداشت بغل میز توجه همو جلب کرد: قرار بود تو از من مراقبت کنی ولی من از تو مراقبت کردم!
جایی که الان هستی خونه منه.
من واسع شب میام.
از امروز به بعد تو خدمتکار این خونه ای!
قطره اشکی از چشمم روی برگه چکید..
مین یونگی! کجایی که بیای نجاتم بدی؟ تو همونی بودی که گفتی میای دنبالم..
ولی حالا ¹⁵ساله که گذشته!
و هر وقت اسمت رو میشنوم اینطوری میشم!
سریع تخت و مرتب کردم و مشغول درست کردن شام شدم.
وای، بد شد که، هیچی واسه سرگرمی ندارم..
نگاهی از توی آینه به خودم کردم..
ماه گرفتی بغل چشمم خودنمایی میکرد..
اخه کی از این قیافه خوشش میاد؟
یونگی اگه منو ببینه از صد متری فرار میکنه.
خوابم میومد.
نشستم روی صندلی میز ناهار خوری و سرمو گذاشتم روش..
به خواب عمیقی فرو رفتم..
توی خواب و بیداری حس کردم بوی سوختنی میاد..
من: ایشششششششششش خدااااااا ادممم انقد بدشانس؟ هنوز نیومده گند زدمممممم!
حوصله ام گرفت.
موهاموو به هم ریختم و هی ایش ایش میکردم.
که یه دفعه صندلی رو به عقب رفت و جیغ منم رفت هوا! 😐
اما بدون اینکه بیفتم سرم توی یه جای نرم فرو رفت!
من: ایشششششش!
سرمو اوردم بالا که با جین رو به رو شدم!
به یکباره خشکم زد!
وای..
گند زدم..
برید فعلا خماری بکشید😂
پارت²
⊱⋅ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ⋅⊰
خدایاااا
دقیقا باید توی اوج بدبختی هام به ارزوم برسم؟
من ارزوم بود برم کنسرتشون ولی مامان نمیزاشت!
ولی حالا..
جین جلوی من وایساده و من قراره بشم خدمتکارش!
گوشیش زنگ خورد، با دیدن اسم روی گوشی لبخندی و زد و جواب داد: بهههه شوگاااا تو کجایی؟
شوگا..
شوگا..
خاطرات مثل یه سطل بزرگ اب روی سرم میریختن.
چشمام سیاهی رفت و دیگه هیچی نفهمیدم..
چشمامو باز کردم،توی یه خونه شیک و مجلل! و یا بهتره بگم قصر بودم! من کجام؟
یاداشت بغل میز توجه همو جلب کرد: قرار بود تو از من مراقبت کنی ولی من از تو مراقبت کردم!
جایی که الان هستی خونه منه.
من واسع شب میام.
از امروز به بعد تو خدمتکار این خونه ای!
قطره اشکی از چشمم روی برگه چکید..
مین یونگی! کجایی که بیای نجاتم بدی؟ تو همونی بودی که گفتی میای دنبالم..
ولی حالا ¹⁵ساله که گذشته!
و هر وقت اسمت رو میشنوم اینطوری میشم!
سریع تخت و مرتب کردم و مشغول درست کردن شام شدم.
وای، بد شد که، هیچی واسه سرگرمی ندارم..
نگاهی از توی آینه به خودم کردم..
ماه گرفتی بغل چشمم خودنمایی میکرد..
اخه کی از این قیافه خوشش میاد؟
یونگی اگه منو ببینه از صد متری فرار میکنه.
خوابم میومد.
نشستم روی صندلی میز ناهار خوری و سرمو گذاشتم روش..
به خواب عمیقی فرو رفتم..
توی خواب و بیداری حس کردم بوی سوختنی میاد..
من: ایشششششششششش خدااااااا ادممم انقد بدشانس؟ هنوز نیومده گند زدمممممم!
حوصله ام گرفت.
موهاموو به هم ریختم و هی ایش ایش میکردم.
که یه دفعه صندلی رو به عقب رفت و جیغ منم رفت هوا! 😐
اما بدون اینکه بیفتم سرم توی یه جای نرم فرو رفت!
من: ایشششششش!
سرمو اوردم بالا که با جین رو به رو شدم!
به یکباره خشکم زد!
وای..
گند زدم..
برید فعلا خماری بکشید😂
- ۳.۶k
- ۱۸ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط