ماه بالای سر آبادی است اهل آبادی در خواب روی این مهتابی

ماه بالای سر آبادی است اهل آبادی در خواب . روی این مهتابی خشت غربت را میبویم .باغ همسایه چراغش روشن من چراغم خاموش. ماه تابیده به بشقاب خیار به لب کوزه آب . غوک ها میخوانند مرغ حق هم گاهی .کوه نزدیک من است پشت افراها سنجدها و بیابان پیداست .سنگ ها پیدا نیست گلچه ها پیدا نیست .سایه هایی از دور مثل تنهایی آب مثل آواز خدا پیداست . نیمه شب باید باشد .دب اکبر آن است دو وجب بالاتر از بام .آسمان آبی نیست روز آبی بود. یاد من باشد فردا بروم باغ حسن گوجه و قیسی بخرم. یاد من باشد فردا لب سلخ طرحی از بزها بردارم .طرحی از جاروها سایه هاشان در آب . یاد من باشد هرچه پروانه که می افتد در آب زود از آب درآرم.یاد من باشد کاری نکنم .که به قانون زمین برخورد .یاد من باشد فردا لب جوی حوله ام راهم با چوبه بشویم .یاد من باشد تنها هستم ‌.ماه بالای سر تنهایی است
دیدگاه ها (۷)

عاقبت سرو دلم در قفسي خانه خريد!بي خبر از همه كس جامه عشقش ب...

گـــور تلخ باشد عمر یا شیرین چو قند/عاقبت ما را به گوری می...

ﺗﻌﻬﺪ ﺩﺍﺷﺘﻦﻋﻤﯿﻖﺗﺮﯾﻦ ﺣس ﺩﻧﯿﺎﺳﺖ...ﺍﯾﻦﮐﻪ ﺑﺪﻭﻧﯽ ﺳﻬﻢ ﮐﺴﯽ ﻫﺴﺘﯽ ﻭ ﻋﺎ...

قصه ی دیده ی تر را به که باید گفتن؟ناله ی شام و سحر رابه که ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط