توی یه راهروی تاریک...
توی یه راهروی تاریک قدم برمیداره...صدای قدم هاشو توی سرش با اکو حس میکنه...
مارگارِت یکی یکی چراغ هارو خاموش میکنه و حالا فقط میتونه تاریکیه محضو حس کنه؛آروم بر میگرده تا پنجره اتاقشو پیدا کنه...محتاطانه به سمت پنجره قدم برمیداره...خودش رو به زیر پتو فرو میبره...گرمای اون لحاف نرم>>>
سکوت اتاق کم کم از بین میره؛صدای آهنگ...
با چشماش صدارو از پنجره شیشه ای اتاقش دنبال میکنه تا بلاخره بین اون همه برج های بلند سر به فلککشیده که هر روز توی نیویورک مثل قارچ رشد میکنن اون کافرو پیدا میکنه...یه کافه سیاهو سفید که صدای موزیکش قلب مارگارت رو به نوازش میکنه...
سکوت اتاقشو میشکنه تا مثل همیشه با خودش حرف بزنه...اون دیوونه نیست؛فقط از این کار لذت میبره!
_مارگارِت عزیزم...حالا خیلی سال از زمانی که توی خونه سرگردون بین دعوا های مامان و بابا گریه میکردی میگذره...حالا تو این خونرو داری،منو داری،شادیتو داری،استقلالتو داری و حالا نیویورک زیر پاهای کوچولوت جا خشک کرده...
اما مارگارت عزیزم!تو هنوزم برای من همون دختر کوچولویی>>>
cruella17
مارگارِت یکی یکی چراغ هارو خاموش میکنه و حالا فقط میتونه تاریکیه محضو حس کنه؛آروم بر میگرده تا پنجره اتاقشو پیدا کنه...محتاطانه به سمت پنجره قدم برمیداره...خودش رو به زیر پتو فرو میبره...گرمای اون لحاف نرم>>>
سکوت اتاق کم کم از بین میره؛صدای آهنگ...
با چشماش صدارو از پنجره شیشه ای اتاقش دنبال میکنه تا بلاخره بین اون همه برج های بلند سر به فلککشیده که هر روز توی نیویورک مثل قارچ رشد میکنن اون کافرو پیدا میکنه...یه کافه سیاهو سفید که صدای موزیکش قلب مارگارت رو به نوازش میکنه...
سکوت اتاقشو میشکنه تا مثل همیشه با خودش حرف بزنه...اون دیوونه نیست؛فقط از این کار لذت میبره!
_مارگارِت عزیزم...حالا خیلی سال از زمانی که توی خونه سرگردون بین دعوا های مامان و بابا گریه میکردی میگذره...حالا تو این خونرو داری،منو داری،شادیتو داری،استقلالتو داری و حالا نیویورک زیر پاهای کوچولوت جا خشک کرده...
اما مارگارت عزیزم!تو هنوزم برای من همون دختر کوچولویی>>>
cruella17
۱۰.۹k
۲۱ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.