پارت ۱۹۰ آخرین تکه قلبم به قلم izeinabii
#پارت_۱۹۰ #آخرین_تکه_قلبم به قلم #izeinabii
نیاز:
گلم رو هم دستم گرفتم و با همون چند دست لباسی که از قبل آماده کرده بودم و توی کوله ام بود زدم بیرون.
نیما کمکم کوله ام رو گرفت.
وارد آسانسور که شدیم طبقه شش رو انتخاب کرد.
خب خوبه..من این عدد رو دوست داشتم.
وقتی رسیدیم بی حرف از آسانسور درومدیم.
منم پشت سر نیما هر جا که می رفت می رفتم.
با دیدن نیما که رفت سمت واحد سیزده منم رفتم اون سمت.
پس کلا دو واحد بود توی هر طبقه!
این یعنی خونه اش مشتی و بزرگه؟
با باز کردن توسط کلیدی که دست نیما بود وارد خونه شدیم.
خونه ی بزرگی بود اما وسیله های خاصی توش نبود؟
توی دلم گفتم:
_با جهاز من پر می شه!
در خونه رو قفل کرد.
یهو از پشت بغلم کرد.
نفس تو سینه ام حبس شد..این اولین باری بود که ما تنهایی توی یه خونه کنار هم بودیم!
در گوشم زمزمه کرد:
_می خوام تلافی اون همه اذیتاتو سرت دربیارم.
سعی کردم به خودم مسلط باشم.
_من اگه عشق خودمو اذیت نکنم کیو باید اذیت کنم؟
_غلط می کنی کسیو جز من اذیت کنی..
_غیرتی..
تو به حرکت روی دستاش بلندم کرد و راه افتاد.
جیغ خفیفی کشیدم و گفتم :
_چیکار می کنی؟داری کجا می بریم.
خبیث نگاهم کرد.
قبر خودمو کندم.
با گذاشتنم روی تخت خودشم روم خیمه زد.
آروم زیپ لباسمو که کنارم بود کشید پایین .. کسیدن زیپ همانا .. هیع بلند کشیدن منم همانا.
با تعجب نگام کرد.
مظلوم نگاهش کردم:
_می..خوای چی..کار کنی؟
شیطون تر شد و بی خیال لباس سرشو آورد نزدیکم و گفت:
_ببین منو..
زل زدم توی چشماش.
_دیگه گذشت اون دوران..الان زنمی..هر کار دلم بخواد می کنم اوکی؟
اشهدمو خوندم..
فقط نگاهش کردم.
_نشنیدم؟
_چیو؟
_چشم گفتنتو..
سرم و انداختم پایین و آروم گفتم:
_چشم.
از روم بلند شد و گفت:
_تا من لباسامو تو حال عوض می کنم توام لباساتو عوض کن.
یعنی بی خیال شد؟
باورم نمی شد..هنوزم مطمئن نبودم..به هر حال خون به رگام برگشت و با رفتن نیما سریع لباشامو با لباس راحت که یه تاپ توسی که روش یه نوشه به رنگ صورتی بود و یه شلوار راحتی ورزشی مدل نایک که سه تا رنگ جیگری سفید و توسی بود.
خودمو برانداز کردم و هر چیزی که به موهام آویزون بود درآوردم.
احساس سبکی بهم دست داد.
مسواک به دست از در اتاق رفتم بیرون و گفتم:
_خمیر دندونت کجاس؟
با دیدنم چشماش برق زد .. سعی کرد خودشو ریلکس نشون بده.
_توی دستشویی..
سری تکون دادم و خداروشکر کردم که نیما ام عادت داره مسواک و خمیر دندونشو بزاره دستشویی .
با شستن دهنم مسواکمو گذاشتم کنار مسواک نیما و از دستشویی خارج شدم.
با دیدن نیما با یه شلوار ورزشی مشکی و زیر پوش خوش رنگ زرشکی که تموم بدنش رو به رخ کشیده بود و بازو های خوش فرمش و انداخته بود بیرون..
حتی یع دونه..
#نظر_فراموش_نشه_عزیزان
*
نیاز:
گلم رو هم دستم گرفتم و با همون چند دست لباسی که از قبل آماده کرده بودم و توی کوله ام بود زدم بیرون.
نیما کمکم کوله ام رو گرفت.
وارد آسانسور که شدیم طبقه شش رو انتخاب کرد.
خب خوبه..من این عدد رو دوست داشتم.
وقتی رسیدیم بی حرف از آسانسور درومدیم.
منم پشت سر نیما هر جا که می رفت می رفتم.
با دیدن نیما که رفت سمت واحد سیزده منم رفتم اون سمت.
پس کلا دو واحد بود توی هر طبقه!
این یعنی خونه اش مشتی و بزرگه؟
با باز کردن توسط کلیدی که دست نیما بود وارد خونه شدیم.
خونه ی بزرگی بود اما وسیله های خاصی توش نبود؟
توی دلم گفتم:
_با جهاز من پر می شه!
در خونه رو قفل کرد.
یهو از پشت بغلم کرد.
نفس تو سینه ام حبس شد..این اولین باری بود که ما تنهایی توی یه خونه کنار هم بودیم!
در گوشم زمزمه کرد:
_می خوام تلافی اون همه اذیتاتو سرت دربیارم.
سعی کردم به خودم مسلط باشم.
_من اگه عشق خودمو اذیت نکنم کیو باید اذیت کنم؟
_غلط می کنی کسیو جز من اذیت کنی..
_غیرتی..
تو به حرکت روی دستاش بلندم کرد و راه افتاد.
جیغ خفیفی کشیدم و گفتم :
_چیکار می کنی؟داری کجا می بریم.
خبیث نگاهم کرد.
قبر خودمو کندم.
با گذاشتنم روی تخت خودشم روم خیمه زد.
آروم زیپ لباسمو که کنارم بود کشید پایین .. کسیدن زیپ همانا .. هیع بلند کشیدن منم همانا.
با تعجب نگام کرد.
مظلوم نگاهش کردم:
_می..خوای چی..کار کنی؟
شیطون تر شد و بی خیال لباس سرشو آورد نزدیکم و گفت:
_ببین منو..
زل زدم توی چشماش.
_دیگه گذشت اون دوران..الان زنمی..هر کار دلم بخواد می کنم اوکی؟
اشهدمو خوندم..
فقط نگاهش کردم.
_نشنیدم؟
_چیو؟
_چشم گفتنتو..
سرم و انداختم پایین و آروم گفتم:
_چشم.
از روم بلند شد و گفت:
_تا من لباسامو تو حال عوض می کنم توام لباساتو عوض کن.
یعنی بی خیال شد؟
باورم نمی شد..هنوزم مطمئن نبودم..به هر حال خون به رگام برگشت و با رفتن نیما سریع لباشامو با لباس راحت که یه تاپ توسی که روش یه نوشه به رنگ صورتی بود و یه شلوار راحتی ورزشی مدل نایک که سه تا رنگ جیگری سفید و توسی بود.
خودمو برانداز کردم و هر چیزی که به موهام آویزون بود درآوردم.
احساس سبکی بهم دست داد.
مسواک به دست از در اتاق رفتم بیرون و گفتم:
_خمیر دندونت کجاس؟
با دیدنم چشماش برق زد .. سعی کرد خودشو ریلکس نشون بده.
_توی دستشویی..
سری تکون دادم و خداروشکر کردم که نیما ام عادت داره مسواک و خمیر دندونشو بزاره دستشویی .
با شستن دهنم مسواکمو گذاشتم کنار مسواک نیما و از دستشویی خارج شدم.
با دیدن نیما با یه شلوار ورزشی مشکی و زیر پوش خوش رنگ زرشکی که تموم بدنش رو به رخ کشیده بود و بازو های خوش فرمش و انداخته بود بیرون..
حتی یع دونه..
#نظر_فراموش_نشه_عزیزان
*
۷.۲k
۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.