پارت آخرینتکهقلبم به قلم izeinabii
#پارت_۱۸۹ #آخرین_تکه_قلبم به قلم #izeinabii
نازنین و آرش و سروش هم غمگین بودن..انگار قرار بود کجا برم؟
_بخدا فردا شب ور دل خودتم..گریه نکنیا..نازی نذار گریه کنه خب؟
نازنین سری تکون داد و من سوار ماشین نیما شدم.
قرار بود خونه ی نیما بخوابم.
چقدر مضطرب بودم..ای کاش می رفتیم خونه ی مامانش اینا..
_چرا نمی ریم خونه آزیتا جون اینا؟
_وقتی خودم خونه دارم چه احتیاجیه به خونه ی اونا.
سری تکون دادم و سعی کردم آروم باشم.
پریماه با دیدنم اشاره کرد که وایسید.
_نیما وایس ببینم پریماه چیکارم داره.
شیشه رو دادم پایین. دستمو گرفت و گفت:
_آجی..نمی دونم چرا دلم گرفت..یعنی توام رفتی..
با شنیدن این حرف بغض گلومو چنگ زد..
_پریماه..
_جون پریماه؟
رو به نیما کردم و گفتم :
_یه لحظه صبر کن.
خواست اعتراض کنه که با دیدن چشمای غمگینم دلش نیومد و گفت:
_زود بیا.
از ماشین درومدم و محکم پریماه رو بغل کردم.
هردومون اشک می ریختیم..ریملی که برام استفاده کرده بود ضد آب بود..با خیال راحت هر چقدر که خواستم گریه کردم و گفتم:
_می دونی چه حسی دارم؟
با هق هق گفت:
_چه حسی؟
_همون حسی که اون موقع ها دلیت زدی و من با تموم وجود احساس تنهایی کردم..شبنم بودا..ولی هر کی جای خودشو داشت واسم..آخه تو ..
با گریه به چشمای جند رنگش زل زدم و ادامه دادم:
_آخه تو بهترین دوستمی..
تا اینو شنید دوباره منو کشید تو آغوشش و بلند زار زدیم.
_امروز جای بابام خیلی خالی بود..
_خدا بیامرزش ..
آهی کشیدم و گفتم:
_ولی همش حس می کردم پیشمه..
_مطمئن باش که روحش پیشت بوده..
_آره..دلش نمیاد دخترشو همینجوری راحت شوهر بده که..تموم لحظات کنارم بوده..
_آره..برو آجی..نیما عصبی نشه..
سدی تکون دادم ک یه بار دیگه بغل کردیم همو .
محکم نفس کشیدم.
از آغوشش اومدم بیرون و اشکامو پاک کردم .
_خداحافظ ..
_خداحافظ آجی .. مراقب خودت باش..
_توام مواظب خودت باشی خب؟
_باشه ..
دست تکون دادیم برا هم و ازهم دور شدیم.
با نشستن تو ماشین انتظار داشتم نیما کج خلقی کنه اما برعکس دستمو گرفت و روی ترمز دستی گذاشت و دست خودشم گذاشت روی دست من.
با لبخند نگاهش کردم.
چقدر احساس خالی بودن می کردم.. چقدر سبک شده بودم و همه ی اینارو مدیون پریماه بودم.
عاشق این قسمت از خیابونمون بودم اول خیابونمون محسوب می شد..خونه هاش نسبت به خونه های دیگه ای که بود گرون تر بود.
با رسیدن به یه مجتمعو بازشدن در توسط نگهبان ماشینو برد داخل پارکینگ پارک کرد.
باورم نمی شد..یعنی دقیقا همونجایی که عاشقش بودم؟
_اینجاعه؟
_بله..پرنسس به من افتخار می دید؟
سری تکون دادم و گفتم:
_بله این افتخارو بهت می دم.
لپمو کشید و گفت:
_ببین پررو رو
خندیدم و پیاده شدم.
گلم رو هم دستم گرفتم و با همون چند دست لباسی که از قبل آماده #نظربدید
نازنین و آرش و سروش هم غمگین بودن..انگار قرار بود کجا برم؟
_بخدا فردا شب ور دل خودتم..گریه نکنیا..نازی نذار گریه کنه خب؟
نازنین سری تکون داد و من سوار ماشین نیما شدم.
قرار بود خونه ی نیما بخوابم.
چقدر مضطرب بودم..ای کاش می رفتیم خونه ی مامانش اینا..
_چرا نمی ریم خونه آزیتا جون اینا؟
_وقتی خودم خونه دارم چه احتیاجیه به خونه ی اونا.
سری تکون دادم و سعی کردم آروم باشم.
پریماه با دیدنم اشاره کرد که وایسید.
_نیما وایس ببینم پریماه چیکارم داره.
شیشه رو دادم پایین. دستمو گرفت و گفت:
_آجی..نمی دونم چرا دلم گرفت..یعنی توام رفتی..
با شنیدن این حرف بغض گلومو چنگ زد..
_پریماه..
_جون پریماه؟
رو به نیما کردم و گفتم :
_یه لحظه صبر کن.
خواست اعتراض کنه که با دیدن چشمای غمگینم دلش نیومد و گفت:
_زود بیا.
از ماشین درومدم و محکم پریماه رو بغل کردم.
هردومون اشک می ریختیم..ریملی که برام استفاده کرده بود ضد آب بود..با خیال راحت هر چقدر که خواستم گریه کردم و گفتم:
_می دونی چه حسی دارم؟
با هق هق گفت:
_چه حسی؟
_همون حسی که اون موقع ها دلیت زدی و من با تموم وجود احساس تنهایی کردم..شبنم بودا..ولی هر کی جای خودشو داشت واسم..آخه تو ..
با گریه به چشمای جند رنگش زل زدم و ادامه دادم:
_آخه تو بهترین دوستمی..
تا اینو شنید دوباره منو کشید تو آغوشش و بلند زار زدیم.
_امروز جای بابام خیلی خالی بود..
_خدا بیامرزش ..
آهی کشیدم و گفتم:
_ولی همش حس می کردم پیشمه..
_مطمئن باش که روحش پیشت بوده..
_آره..دلش نمیاد دخترشو همینجوری راحت شوهر بده که..تموم لحظات کنارم بوده..
_آره..برو آجی..نیما عصبی نشه..
سدی تکون دادم ک یه بار دیگه بغل کردیم همو .
محکم نفس کشیدم.
از آغوشش اومدم بیرون و اشکامو پاک کردم .
_خداحافظ ..
_خداحافظ آجی .. مراقب خودت باش..
_توام مواظب خودت باشی خب؟
_باشه ..
دست تکون دادیم برا هم و ازهم دور شدیم.
با نشستن تو ماشین انتظار داشتم نیما کج خلقی کنه اما برعکس دستمو گرفت و روی ترمز دستی گذاشت و دست خودشم گذاشت روی دست من.
با لبخند نگاهش کردم.
چقدر احساس خالی بودن می کردم.. چقدر سبک شده بودم و همه ی اینارو مدیون پریماه بودم.
عاشق این قسمت از خیابونمون بودم اول خیابونمون محسوب می شد..خونه هاش نسبت به خونه های دیگه ای که بود گرون تر بود.
با رسیدن به یه مجتمعو بازشدن در توسط نگهبان ماشینو برد داخل پارکینگ پارک کرد.
باورم نمی شد..یعنی دقیقا همونجایی که عاشقش بودم؟
_اینجاعه؟
_بله..پرنسس به من افتخار می دید؟
سری تکون دادم و گفتم:
_بله این افتخارو بهت می دم.
لپمو کشید و گفت:
_ببین پررو رو
خندیدم و پیاده شدم.
گلم رو هم دستم گرفتم و با همون چند دست لباسی که از قبل آماده #نظربدید
- ۷.۳k
- ۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط