کنجکاویp
کنجکاوی"p⁵"
"مامان... بابا..":Eliza
"سلام دخترم..."
"د..دلم.. خیلی ب..راتون.. تن..تنگ شده.. بوده":Eliza
"ماهم همینطور دخترم... ماهم همینطور... اه.. تایممون داره تموم میشه... پرنسس کوچولو مراقب خودت باش":Eliza
"نه.. خوا..خواهش میکنم... لطفا":Eliza
"خداحافظ پرنسس کوچولو"
"نه....":Eliza
'واقعیت'
با وحشت از خواب بلند شد... از سروصورتش عرق سرد میچکید... دست هایش را روی صورتش گذاشت و بغضی که در چشمانش جمع شده بود را رها کرد.
بعد از مدتی، به ساعت داخل اتاق نگاه کرد. از تخت بلند شد. به سمت سرویس رفت، آبی به صورتش زد، به خودش در آینه نگاه کردو گفت:
"این منم؟ چقدر زود دارم پیر میشم!!":Eliza
از سرویس خارج شد. صبحانهاش را خورد، لباسش را پوشید، سوییچ ماشینش را برداشت و از خانه خارج شد.
در ماشین را باز کرد و نشست. شروع به رانندگی کرد که یک نور فضا را گرفت و دیگر متوجه چیزی نشد.
......
"بیا تو":kook
"رئیس دختره رو آوردیم"
"خوبه... بیهوشه دیگه؟":kook
"بله"
"ببرینش اتاق شکنجه":kook
"چشم"
بعد از رفتن شخص، پاکت سیگار و فندک را از روی میز برداشت و یک سیگار از پاکت درآورد. به سمت بالکن رفت، سیگار را روشن کرد و شروع به کشیدنش کرد.
بعد از مدت کوتاهی گفت:
"فضولی کردن تو کار من.... عاقبت خوبی نداره. هان الیزا":kook
"مامان... بابا..":Eliza
"سلام دخترم..."
"د..دلم.. خیلی ب..راتون.. تن..تنگ شده.. بوده":Eliza
"ماهم همینطور دخترم... ماهم همینطور... اه.. تایممون داره تموم میشه... پرنسس کوچولو مراقب خودت باش":Eliza
"نه.. خوا..خواهش میکنم... لطفا":Eliza
"خداحافظ پرنسس کوچولو"
"نه....":Eliza
'واقعیت'
با وحشت از خواب بلند شد... از سروصورتش عرق سرد میچکید... دست هایش را روی صورتش گذاشت و بغضی که در چشمانش جمع شده بود را رها کرد.
بعد از مدتی، به ساعت داخل اتاق نگاه کرد. از تخت بلند شد. به سمت سرویس رفت، آبی به صورتش زد، به خودش در آینه نگاه کردو گفت:
"این منم؟ چقدر زود دارم پیر میشم!!":Eliza
از سرویس خارج شد. صبحانهاش را خورد، لباسش را پوشید، سوییچ ماشینش را برداشت و از خانه خارج شد.
در ماشین را باز کرد و نشست. شروع به رانندگی کرد که یک نور فضا را گرفت و دیگر متوجه چیزی نشد.
......
"بیا تو":kook
"رئیس دختره رو آوردیم"
"خوبه... بیهوشه دیگه؟":kook
"بله"
"ببرینش اتاق شکنجه":kook
"چشم"
بعد از رفتن شخص، پاکت سیگار و فندک را از روی میز برداشت و یک سیگار از پاکت درآورد. به سمت بالکن رفت، سیگار را روشن کرد و شروع به کشیدنش کرد.
بعد از مدت کوتاهی گفت:
"فضولی کردن تو کار من.... عاقبت خوبی نداره. هان الیزا":kook
- ۱۴.۳k
- ۰۲ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط