پارت
پارت : 97
ارباب زاده
تن بی جون بومگیو رو توی بغلش بلند کرد توی این سه روز آنقدر ضعیف شده بود که نمی تونست روی پای خودش وایسه
بعد از اون بلای که یون عوضی سرش آورد حتی بدتر هم شده بود
یونجون خشمش رو نشون نمیداد تا بومگیو ناراحت نشه ولی آنقدر عصبی بود که می خواست یون و سوبین رو به درک بفرسته
تیکه تیکه شون کنه و گوشت شون رو به حیوان ها بده !
بومگیو با بی جونی لب زد
" منو بزار پایین "
یونجون بی توجه به حرف بومگیو اون رو توی بغلش برد بیرون از اتاق و آرام کنار گوشش لب زد
" خجالت نکش فقط آرام باش "
بومگیو چیزی نگفت سرش روی بیشتر توی گودی گردن یونجون مخفی کرد !
یونجون همان طور که پسر توی بغلش بود از پله ها آمد پایین فقط خدا از قلبش خبر داشت که چطور وقتی بومگیو رو توی اون وضعیت دید خودش رو باخت دلش می خواست اونم بمیره چطور تونست اجازه بده یکی با پسرش همچین کاری رو بکنن ...
ملیس که بومگیو رو توی بغل یونجون دید نفی آسوده ای کشید پس تونسته بود بومگیو رو نجات بده فهمید که دیگه کسی توی عمارت زنده نمونده ..
اصلحه شو توی کمربندش جا داد و به سمت یونجون حرکت کرد
" حالش خوبه ؟!"
ملیس اینو پرسید یونجون بدون هیچ حرفی سرش رو به چپ و راست تکون داد. تا بهش بفهمونه حالش خوب نیست
ملیس با فهمیدن موضوع اخم غلیظی روی پیشانیش نقش بست
" اون خوک پیر رو کشتی ؟!"
این دفعه این تهیون بود که اینو از یونجون پرسید و با سرعت آمد پیشش یونجون لب زد
" نه اونجا نبود فرار کرده !"
تهیون با خشم دندان هایش را روی هم فشار داد این دفعه هم در رفت بود ولی چیزی نمونده بود تا مرگ اون عوضی
یونجون بی توجه به افرادش که اصلحه به دست منتظر فرمان یونجون بودن از بین همه گذاشت از عمارت خارج شد و به سمت ون سیاه رنگ حرکت کرد همه افرادش پشت بندش از عمارت خارج شده چند نفر با سرعت در ون رو براش باز کردن
یونجون توی ون نشست و هنوز هم پسر توی بغلش بود انگار قصد نداشت اون رو از خودش دور کنه...
هنوز در ون رو نبسته بود که صدای انفجار شنید همه با وحشت به سمت صدای انفجار نگاه کردن
عمارت در حال سوختن بود توی عمارت بمب جا گذاری کرده بودن ..
پس نقشه قتل یونجون و افرادش رو کشیده بودن یونجون پوزخندی زد چون حتی یک نفر هم توی انفجار نمرده...
ادامه دارد
ارباب زاده
تن بی جون بومگیو رو توی بغلش بلند کرد توی این سه روز آنقدر ضعیف شده بود که نمی تونست روی پای خودش وایسه
بعد از اون بلای که یون عوضی سرش آورد حتی بدتر هم شده بود
یونجون خشمش رو نشون نمیداد تا بومگیو ناراحت نشه ولی آنقدر عصبی بود که می خواست یون و سوبین رو به درک بفرسته
تیکه تیکه شون کنه و گوشت شون رو به حیوان ها بده !
بومگیو با بی جونی لب زد
" منو بزار پایین "
یونجون بی توجه به حرف بومگیو اون رو توی بغلش برد بیرون از اتاق و آرام کنار گوشش لب زد
" خجالت نکش فقط آرام باش "
بومگیو چیزی نگفت سرش روی بیشتر توی گودی گردن یونجون مخفی کرد !
یونجون همان طور که پسر توی بغلش بود از پله ها آمد پایین فقط خدا از قلبش خبر داشت که چطور وقتی بومگیو رو توی اون وضعیت دید خودش رو باخت دلش می خواست اونم بمیره چطور تونست اجازه بده یکی با پسرش همچین کاری رو بکنن ...
ملیس که بومگیو رو توی بغل یونجون دید نفی آسوده ای کشید پس تونسته بود بومگیو رو نجات بده فهمید که دیگه کسی توی عمارت زنده نمونده ..
اصلحه شو توی کمربندش جا داد و به سمت یونجون حرکت کرد
" حالش خوبه ؟!"
ملیس اینو پرسید یونجون بدون هیچ حرفی سرش رو به چپ و راست تکون داد. تا بهش بفهمونه حالش خوب نیست
ملیس با فهمیدن موضوع اخم غلیظی روی پیشانیش نقش بست
" اون خوک پیر رو کشتی ؟!"
این دفعه این تهیون بود که اینو از یونجون پرسید و با سرعت آمد پیشش یونجون لب زد
" نه اونجا نبود فرار کرده !"
تهیون با خشم دندان هایش را روی هم فشار داد این دفعه هم در رفت بود ولی چیزی نمونده بود تا مرگ اون عوضی
یونجون بی توجه به افرادش که اصلحه به دست منتظر فرمان یونجون بودن از بین همه گذاشت از عمارت خارج شد و به سمت ون سیاه رنگ حرکت کرد همه افرادش پشت بندش از عمارت خارج شده چند نفر با سرعت در ون رو براش باز کردن
یونجون توی ون نشست و هنوز هم پسر توی بغلش بود انگار قصد نداشت اون رو از خودش دور کنه...
هنوز در ون رو نبسته بود که صدای انفجار شنید همه با وحشت به سمت صدای انفجار نگاه کردن
عمارت در حال سوختن بود توی عمارت بمب جا گذاری کرده بودن ..
پس نقشه قتل یونجون و افرادش رو کشیده بودن یونجون پوزخندی زد چون حتی یک نفر هم توی انفجار نمرده...
ادامه دارد
- ۱.۴k
- ۱۲ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط