پارت
پارت :96
ارباب زاده ...
اصلحه رو با خشم انداخت گوشه ای اتاق به سمت تحت خیز برداشت بومگیو دست و پاهاش بسته بود
با سرعت دهن پسر رو باز کرد و با صدای نگرانی لب زد
" نترس نترس من اینجام "
بومگیو دیگه نمیتونست جلوی اشک هایش را بگیرد اشک هایش جاری شدن یونجون با دین اشک های پسرش قلبش تیکه تیکه شد
دستش رو کشید روی اشک های پسر و لب زد
" نترس پسرم من بلاخره آمدم "
بومگیو ملافه رو کشید روی بدن برهنه پسرش تا اون خجالت نکشه
اون. رو توی بغلش کشید بومگیو با گریه لب زد
" من خیلی ترسیدم اون بهم ..."
یونجون پسر رو کشید توی بغلش و بوسهای روی موهای پسرش گذاشت آنقدر محکم بغلش کرد تا بومگیو احساس امنیت کنه ..
" من اینجام تو خوب دوم آوردی بومگیو اون نباید به پسر من دست میزد الان دیگه زنده بودنش رو نمیتونم تضمین کنم !"
بومگیو با اشک لب زد
" من خیلی منتظرت بودم !"
یونجون همان طور که بدن برهنه پسرش روی بغلش گرفته بود با صدای گرفته ای لب زد
" ببخشید ببخشید من متاسفم ...
منم خیلی منتظرت موندم حتی بیشتر از پنج سال ولی دیگه تموم شد تو مال منی به دستت آوردم"
یونجون قطره گرم اشکش رو روی صورتش احساس کرد بومگیو رو از بغلش کشید بیرون و شروع به باز کردن دست هایش کرد
بومگیو با صدای ضعیفی لب زد
" یونجون ..من ..."
یونجون با دستش اشک های روی صورت بومگیو رو پاک کرد و گفت
" آرام باش و چیزی نگو "
پسر حتی بیشتر از قبل اشک هایش جاری شد خوشحال بود که یونجون اونجا بود هر چند که پسر دیر آمده بود ولی الان اونجا بود پیشش
یونجون لباس های بومگیو رو تنش کرد
ادامه دارد ....
ارباب زاده ...
اصلحه رو با خشم انداخت گوشه ای اتاق به سمت تحت خیز برداشت بومگیو دست و پاهاش بسته بود
با سرعت دهن پسر رو باز کرد و با صدای نگرانی لب زد
" نترس نترس من اینجام "
بومگیو دیگه نمیتونست جلوی اشک هایش را بگیرد اشک هایش جاری شدن یونجون با دین اشک های پسرش قلبش تیکه تیکه شد
دستش رو کشید روی اشک های پسر و لب زد
" نترس پسرم من بلاخره آمدم "
بومگیو ملافه رو کشید روی بدن برهنه پسرش تا اون خجالت نکشه
اون. رو توی بغلش کشید بومگیو با گریه لب زد
" من خیلی ترسیدم اون بهم ..."
یونجون پسر رو کشید توی بغلش و بوسهای روی موهای پسرش گذاشت آنقدر محکم بغلش کرد تا بومگیو احساس امنیت کنه ..
" من اینجام تو خوب دوم آوردی بومگیو اون نباید به پسر من دست میزد الان دیگه زنده بودنش رو نمیتونم تضمین کنم !"
بومگیو با اشک لب زد
" من خیلی منتظرت بودم !"
یونجون همان طور که بدن برهنه پسرش روی بغلش گرفته بود با صدای گرفته ای لب زد
" ببخشید ببخشید من متاسفم ...
منم خیلی منتظرت موندم حتی بیشتر از پنج سال ولی دیگه تموم شد تو مال منی به دستت آوردم"
یونجون قطره گرم اشکش رو روی صورتش احساس کرد بومگیو رو از بغلش کشید بیرون و شروع به باز کردن دست هایش کرد
بومگیو با صدای ضعیفی لب زد
" یونجون ..من ..."
یونجون با دستش اشک های روی صورت بومگیو رو پاک کرد و گفت
" آرام باش و چیزی نگو "
پسر حتی بیشتر از قبل اشک هایش جاری شد خوشحال بود که یونجون اونجا بود هر چند که پسر دیر آمده بود ولی الان اونجا بود پیشش
یونجون لباس های بومگیو رو تنش کرد
ادامه دارد ....
- ۳.۶k
- ۱۲ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط