پارت

پارت :98
ارباب زاده ...


نقشه یون عوضی این بود می خواست همه رو توی اون عمارت فاکیش آتیش بزنه
و خودش فرار کنه چقدر جالب می شود اگر بهش میگفتم حتا یک نفر. هم آسیب ندیده
تنها کسانی که مردن افراد خودش بودن
یونجون تونسته بود بومگیو رو نجات بده
اون رو با خودش برده بود عمارت وضعیت روحی و جسمی بومگیو اصلا خوب نبود. اونجا براش دختر آوردن
پسر باچشم های که به خاطر خشم زیاد قرمز شده بودن اصلحه رو گرفت روی سر اون پیر مرد با اعصبانیت لب زد

" کارش رو تموم نکردی که هیچ می خواستی یونجون رو هم توی اون عمارت فاکیت از بین ببری؟"

پیرمرد با سر و صورت خونی جلوی پاهای سوبین افتاده بود آنقدر کتکش زده بود که حتی ممکن بود بودن شلیک کردن بهش هم بمیره با ترس و التماس گریه می کرد

" التماست میکنم منو ببخش "

سوبین سرش رو مثل دیونه ها به چپ و راست تکون داد و داد زد

" برای این حرف ها دیر شده عوضی "

ماشه رو کشید و با یه گلوله وسط پیشانیش کار او خوک پیر رو تموم کرد خونش روی صورت سوبین پاشید با خشم چشم هاشو بست تفنگش رو محکم انداخت روی جسد روی مبل نشست پاهاشو روی جسد اون پیر مرد گذاشت به مبل تکیه داد چشم هاشو با خستگی بست !
بلاخره کار یون عوضی تموم شد
دیگه زندگی براش معنی نداشت زمانی جای برای ماندن داشت که می تونست هر روز یونجون رو ببینه
زمانی حالش خوب بود و بومگیو توی زندگیش نبود همه چی خوب پیش می‌رفت
همش از اونجا شروع شد که بومگیو وارد داستان شد و از اونجا پایان یافت که یونجون سوبین رو رد کرد ...
نتونست جون بومگیو رو بگیره و نتونست یونجون رو هم داشته باشه
الان باید چیکار میکرد ؟
اگر همین الان یه گلوله هم توی مغز خودش خالی میکرد برای کسی مهم نبود ...
زندگی پوچ و بی معنی شده بود دقیقا مثل زمانی که یونجون وارد زندگیش نشده بود


ادامه دارد ...
دیدگاه ها (۱)

پارت :99ارباب زاده ...پسر بزرگتر بالای سر بومگیو نشسته بود و...

پارت :100ارباب زاده + یک ماه بعد + صدای در زدن توی کل فضای خ...

پارت : 97ارباب زاده تن بی جون بومگیو رو توی بغلش بلند کرد تو...

پارت :96 ارباب زاده ...اصلحه رو با خشم انداخت گوشه ای اتاق ب...

پارت 27

پارت23

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط