پارت
پارت :99
ارباب زاده ...
پسر بزرگتر بالای سر بومگیو نشسته بود و خوابیدنش رو تماشا می کرد !
انگشتش رو آرام روی پوست گرم و نرم گونه ای بومگیو کشید می تونست پوستش رو زیر انگشتش احساس کنه ..
با لمس کردنش آرامش می گرفت حس خوب می گرفت
چند دقیقه ای گذاشت که احساس کرد بومگیو داره بیدارمیشه
بومگیو آرام چشم های خواب آلودش رو از هم فاصله داد
بلاخره بعد از چندین روز تونسته بود به راحتی به خواب بره
اونم کنار مردش کنار پسری که احساس امنیت میکرد میدونست کنار یونجون چیزیش نمیشه
بومگیو با دردی که در ستون فقراتش پیچیده بود آرام بلند شد آنقدر بسته بودنش که تمام بدنش درد میکرد
سر جایش نشست و به یونجون چشم دوخت چند سالی می شود یونجون رو ندیده بود وقتی بیدار میشه در حال نوازش کردن موهاش باشه ...
دو سال شاید هم سه سال با این تفاوت که این دفعه هر دو احساس های متقابل داشتن
و یونجون تنهایی عشق نمی ورزید
" حالت بهتره !"
یونجون با صدای که خسته بنظر می رسید از بومگیو پرسید
بومگیو سری به معنی آره تکون داد
یونجون لب زد
" میرم برات صبحانه بیارم !"
یونجون کل شب رو بیدار بود چون نمی خواست یک لحظه هم از پسرش چشم برداره بلاخره بعد از مدت ها تونست ساعت ها به اون ماهزاده نگاه کنه
یونجون خواست بلند بشه که گرمی دستی رو روی دستش احساس کرد
بومگیو با نرمی دست یونجون رو گرفت و با نگاه مظلومش بهش خیره بود
" میشه یکم بمونی !؟"
یونجون منصرف شد و بلند نشد بدون هیچ حرفی کنار بومگیو نشست بود و چیزی نگفت بومگیو صداش رو صاف کرد و گفت
" میدونم در حقت خیلی بی عدالتی شد از طرف من ..."
یونجون فقط بهش خیره بود و چیزی نگفت بومگیو ادامه داد
" من واقعا پشیمونم "
یونجون با هر کلمه بومگیو متعجب تر می شود بومگیو نگاهش رو از دست یونجون گرفت و به چشم هایش نگاه کرد
" میشه یه شانس دیگه بهم بدی من ...من .. واقعا دوست ...دارم "
یونجون با این حرف بومگیو لبخندی زد بلاخره داشت جمله ای رو میشنید که مدت ها منتظرش بود ...
یونجون دستش رو دور گردن پسر گذاشت و اون رو کشید سمت خودش
لب های نرم یونجون با لب های اون پسر برخورد کرد بلاخره اون دو نفر بهم رسیدن
بومگیو چشم هایش را بست و خودش رو ایو اون بوسه با مردش غرق کرد
اون یه بوسه نبود یه شروع جدید برای دو تا زجر دیده بود ....
ادامه دارد ...
ارباب زاده ...
پسر بزرگتر بالای سر بومگیو نشسته بود و خوابیدنش رو تماشا می کرد !
انگشتش رو آرام روی پوست گرم و نرم گونه ای بومگیو کشید می تونست پوستش رو زیر انگشتش احساس کنه ..
با لمس کردنش آرامش می گرفت حس خوب می گرفت
چند دقیقه ای گذاشت که احساس کرد بومگیو داره بیدارمیشه
بومگیو آرام چشم های خواب آلودش رو از هم فاصله داد
بلاخره بعد از چندین روز تونسته بود به راحتی به خواب بره
اونم کنار مردش کنار پسری که احساس امنیت میکرد میدونست کنار یونجون چیزیش نمیشه
بومگیو با دردی که در ستون فقراتش پیچیده بود آرام بلند شد آنقدر بسته بودنش که تمام بدنش درد میکرد
سر جایش نشست و به یونجون چشم دوخت چند سالی می شود یونجون رو ندیده بود وقتی بیدار میشه در حال نوازش کردن موهاش باشه ...
دو سال شاید هم سه سال با این تفاوت که این دفعه هر دو احساس های متقابل داشتن
و یونجون تنهایی عشق نمی ورزید
" حالت بهتره !"
یونجون با صدای که خسته بنظر می رسید از بومگیو پرسید
بومگیو سری به معنی آره تکون داد
یونجون لب زد
" میرم برات صبحانه بیارم !"
یونجون کل شب رو بیدار بود چون نمی خواست یک لحظه هم از پسرش چشم برداره بلاخره بعد از مدت ها تونست ساعت ها به اون ماهزاده نگاه کنه
یونجون خواست بلند بشه که گرمی دستی رو روی دستش احساس کرد
بومگیو با نرمی دست یونجون رو گرفت و با نگاه مظلومش بهش خیره بود
" میشه یکم بمونی !؟"
یونجون منصرف شد و بلند نشد بدون هیچ حرفی کنار بومگیو نشست بود و چیزی نگفت بومگیو صداش رو صاف کرد و گفت
" میدونم در حقت خیلی بی عدالتی شد از طرف من ..."
یونجون فقط بهش خیره بود و چیزی نگفت بومگیو ادامه داد
" من واقعا پشیمونم "
یونجون با هر کلمه بومگیو متعجب تر می شود بومگیو نگاهش رو از دست یونجون گرفت و به چشم هایش نگاه کرد
" میشه یه شانس دیگه بهم بدی من ...من .. واقعا دوست ...دارم "
یونجون با این حرف بومگیو لبخندی زد بلاخره داشت جمله ای رو میشنید که مدت ها منتظرش بود ...
یونجون دستش رو دور گردن پسر گذاشت و اون رو کشید سمت خودش
لب های نرم یونجون با لب های اون پسر برخورد کرد بلاخره اون دو نفر بهم رسیدن
بومگیو چشم هایش را بست و خودش رو ایو اون بوسه با مردش غرق کرد
اون یه بوسه نبود یه شروع جدید برای دو تا زجر دیده بود ....
ادامه دارد ...
- ۲.۰k
- ۲۶ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط