پارت پنجاه و چهار....
#پارت پنجاه و چهار....
#کارن...
اومدم برم توی اتاقم که عمو صدام زد....
عمو : کارن خان میشه اگه نمیخوای بخوابی کمی با هم حرف بزنیم....
من: بله عمو جون حتما شما برید توی اتاق من لباس عوض کنم میام پیشتون....
عمو سری تکون داد و رفت اتاق خودش منم رفتم لباس راحتی پوشیدم و رفتم به طرف اتاق عمو و تقه ای به در زدم که عمو گفت..: بیا تو بچه...
در اتاق رو باز کرد و رفتم تو عمو روی تختش نشسته بود و به تاج تختش تکیه زده بود...
منم رفتن روی مبل نشستم و گفتم:.
بله عمو جون چه کاری با من داشتین...
عمو: اره راجب کامین میخواستم باهات حرف بزنم ....اصلا تو حواست بهش هست...یا نه.پی کار خودتی ....
من: کامین خودش دیگه بزرگ شده و عاقله و میتونه واسه خودش تصمیم بگیره...ولی اره تا حدودی حواسم به کار هاش هست ....مگه اتفافی افتاده...
عمو: اتفاق که نه ولی یه چیزی پیش اومده که فک کنم بهتره کامین باهات در میون بزاره بهتره ....حالا میشه بپرسم جانان رو چه طوری توی خونه راه دادی و علتش چیه...
من که نمیتونستم بگم که خریدمش ..یا مجبوره اینجا کار کنه...گفتم...
عمو جانان به خاطر طلبی که از من داشت و چون دختره نمی تونست مکان خوبی واسه کار پیدا کنه واسه من کار میکنه در عوض پولم.....
عمو سری تکون داد و چیزی نگفت بعد از کمی راجب کار صحبت کردن دیگه بلند شدم و اومدم برم که بخوابم که دیدم جانان خیلی اروم داره از راه پله ها میره پایین ...
پشت سرش رفتم که ببینن واسه چی داره میره پایین...
که بعد از این که به پایین رسید به طرف اشپز خونه رفت ...
فک کردم که رفته که ابی چیزی بخوره اومدم که برگردم که دیدم از اشپز خونه بیرون زدو یک فنجون دستش بود و سمت در سالن رفت...
دوباره دنبالش رفتم ببینم که میخواد کجا بره این موقعه از شب ...
که بعد از این که رفت توی حیاط به طرف پشت خونه که تقریبا شبیه باغ بود رفت...
این دختر اصلا نمیترسه...
بعد از این که رسید حیاط پشتی رفت روی تابی که اونجا بود نشست و خیره شد به اسمون...منم گوشه ای وایسادم ببینم که میخواد چه کار کنه ...
جانان پاهاش رو تو دلش جمع کرد و لیوانی که دستش بود رو اورد بالا کمی ازش خورد ولی بعد از چند دقیقه دوباره به اسمون زل زد و یهو صدای زمزمه اش به گوشم رسید ...
واقعا قشنگ میخوند ...
ولی خیلی غمگین...
اون قدر صداش غم داشت که منم دلم گرفت...
وسطای خوندنش بود که بلند زد زیر گریه...
از ته دل گریه میکرد...
واقعا این که جانان به اون فضولی رو این همه شکسته ببینم واسم سخته
همیشه ما ادم ها فک میکنیم اونی که میخنده هیچ غمی نداره ولی بعضی اوقات اونی که میخنده غمش بی حده....و یجوری غمش رو پشت خنده مخفی کرده...
شبتون رویایی....😉
#کارن...
اومدم برم توی اتاقم که عمو صدام زد....
عمو : کارن خان میشه اگه نمیخوای بخوابی کمی با هم حرف بزنیم....
من: بله عمو جون حتما شما برید توی اتاق من لباس عوض کنم میام پیشتون....
عمو سری تکون داد و رفت اتاق خودش منم رفتم لباس راحتی پوشیدم و رفتم به طرف اتاق عمو و تقه ای به در زدم که عمو گفت..: بیا تو بچه...
در اتاق رو باز کرد و رفتم تو عمو روی تختش نشسته بود و به تاج تختش تکیه زده بود...
منم رفتن روی مبل نشستم و گفتم:.
بله عمو جون چه کاری با من داشتین...
عمو: اره راجب کامین میخواستم باهات حرف بزنم ....اصلا تو حواست بهش هست...یا نه.پی کار خودتی ....
من: کامین خودش دیگه بزرگ شده و عاقله و میتونه واسه خودش تصمیم بگیره...ولی اره تا حدودی حواسم به کار هاش هست ....مگه اتفافی افتاده...
عمو: اتفاق که نه ولی یه چیزی پیش اومده که فک کنم بهتره کامین باهات در میون بزاره بهتره ....حالا میشه بپرسم جانان رو چه طوری توی خونه راه دادی و علتش چیه...
من که نمیتونستم بگم که خریدمش ..یا مجبوره اینجا کار کنه...گفتم...
عمو جانان به خاطر طلبی که از من داشت و چون دختره نمی تونست مکان خوبی واسه کار پیدا کنه واسه من کار میکنه در عوض پولم.....
عمو سری تکون داد و چیزی نگفت بعد از کمی راجب کار صحبت کردن دیگه بلند شدم و اومدم برم که بخوابم که دیدم جانان خیلی اروم داره از راه پله ها میره پایین ...
پشت سرش رفتم که ببینن واسه چی داره میره پایین...
که بعد از این که به پایین رسید به طرف اشپز خونه رفت ...
فک کردم که رفته که ابی چیزی بخوره اومدم که برگردم که دیدم از اشپز خونه بیرون زدو یک فنجون دستش بود و سمت در سالن رفت...
دوباره دنبالش رفتم ببینم که میخواد کجا بره این موقعه از شب ...
که بعد از این که رفت توی حیاط به طرف پشت خونه که تقریبا شبیه باغ بود رفت...
این دختر اصلا نمیترسه...
بعد از این که رسید حیاط پشتی رفت روی تابی که اونجا بود نشست و خیره شد به اسمون...منم گوشه ای وایسادم ببینم که میخواد چه کار کنه ...
جانان پاهاش رو تو دلش جمع کرد و لیوانی که دستش بود رو اورد بالا کمی ازش خورد ولی بعد از چند دقیقه دوباره به اسمون زل زد و یهو صدای زمزمه اش به گوشم رسید ...
واقعا قشنگ میخوند ...
ولی خیلی غمگین...
اون قدر صداش غم داشت که منم دلم گرفت...
وسطای خوندنش بود که بلند زد زیر گریه...
از ته دل گریه میکرد...
واقعا این که جانان به اون فضولی رو این همه شکسته ببینم واسم سخته
همیشه ما ادم ها فک میکنیم اونی که میخنده هیچ غمی نداره ولی بعضی اوقات اونی که میخنده غمش بی حده....و یجوری غمش رو پشت خنده مخفی کرده...
شبتون رویایی....😉
۷.۸k
۲۱ خرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.