پارت پنجاه و پنج..
#پارت پنجاه و پنج..
#کارن..
همین طوری داشتم بهش نگاه میکردم که شروع کرد حرف زدن...
جانان: خداجونم دلم خیلی گرفته انگار یه چیزی توی گلومه نمیزاره نفس بکشم....دلم تنگه...برای مامانم که چیزی نگفت به بابام...دلم تنگه واسه بابایی که مجبورم کرد...با همه بد کردناشون دلم تنگه....دلم میخواد برم بغل مامانم...
خدایا باور کن من نوزده سالم بیشتر نیست..درسته میخندم ولی تو خنده هام رو باور نکن...این دل این قدر گرفته که با گریه هم اروم نمیشه...خداجونم نمیدونم به درگاهت چه خطایی مرتکب شدم که مستحق این دونستی منو ولی بازم توکلم به خودته ...من به غیر از تو کسی رو ندارم...خودت مراقبم باش...خدایا یعنی ارباب میزاره برم کشورم...اگه به عموش یا کامین یا کارین بگم چی میزارن برم...یعنی میتونن راضی کنن ارباب رو که منو برگردونه...
دیگه نموندم ادامه درد و دلش روگوش بدم رفتم به سمت خونه..
وارد اتاقم که شدم خودم رو اندختم اون میخواست برگرده کشورش...واسه چی از بابا و مامانش نا راضی بود ..به چی مجبورش کرده بودن...و...
تو همین فکرا خوابم برد ولی با کابوسی که دیدم بیدار شدم..
#جانان ...
وقتی موقع شام دیدم که چجوری از دست پختم تعریف میکنن یاد بابا و مامان افتادم...اونا هم هر موقع من میپختم چیزی تعریف میکردن بابا هم عاشق فسنجون بود ....خیلی دلم گرفته بود که سریع کارم رو کردو رفتم بالا تو اتاقم بعد از این که همه شون رفتن اتاقشون رفتم تو حیاط پشتی تاب داشت اونجا اون روز گرگم به هوا با نگهبان ها دیده بودمش...
اهنگی رو که دوست داشتم خوندم وسطش دیگه نتونستم تحمل کنم زدم زیر گریه.و دردو دل با خدا...نمی دونم چقدر حرف زدم که همون جوری روی تاب بخاطر گریه زیاد خوابم برد...
با صدا زدن اسمم از خواب بیدار شدم..
که بلند که شدم دیدم که تو اتاقم هستم..
وا...تا اون جایی که من یادم میاد روی تاب خوابم برده بود...
نگاهی به بالای سرم کردم که ارباب رو دیدم..
یا خدا این چرا توی اتاق منه...
من: سلام ارباب ..بفرمایید با من کاری داشتید.
کارن: دختره ی خنگ چرا توی باغ خوابیده بودی...میدونی اگه نیورده بودمت تا اینجا حالا حالت چی بود...اخه تاب جای خوابیدنه..
من: ببخشید..به خدا من نفهمیدم چه طوری خوابم برد...شما..شما منو اوردین اینجا...
کارن: بله خانم رو کول کردم از بس هر چی صدات زدن بیدار نشدی...حالا هم پاشو زیادی بهت خوش گذشته برو صبحونه رو حاضر کن الان همه بیدار میشن منم برم یه دوش بگیرم...
من: بله .الان میرم ...
کارن رفت و منم رفتم یه ابی به صورتم زدم و رفت پایین وای که چه خجالتی کشیدم از کارن وقتی گفت منو کول کرده اورده.
صبحونه رو حاظر کرد که تک تک اومدن و همگی مشغول شدن منم گوشه ای نشسته بودم و واسه خودم میخوردم که کارن وارد شد.....
#کارن..
همین طوری داشتم بهش نگاه میکردم که شروع کرد حرف زدن...
جانان: خداجونم دلم خیلی گرفته انگار یه چیزی توی گلومه نمیزاره نفس بکشم....دلم تنگه...برای مامانم که چیزی نگفت به بابام...دلم تنگه واسه بابایی که مجبورم کرد...با همه بد کردناشون دلم تنگه....دلم میخواد برم بغل مامانم...
خدایا باور کن من نوزده سالم بیشتر نیست..درسته میخندم ولی تو خنده هام رو باور نکن...این دل این قدر گرفته که با گریه هم اروم نمیشه...خداجونم نمیدونم به درگاهت چه خطایی مرتکب شدم که مستحق این دونستی منو ولی بازم توکلم به خودته ...من به غیر از تو کسی رو ندارم...خودت مراقبم باش...خدایا یعنی ارباب میزاره برم کشورم...اگه به عموش یا کامین یا کارین بگم چی میزارن برم...یعنی میتونن راضی کنن ارباب رو که منو برگردونه...
دیگه نموندم ادامه درد و دلش روگوش بدم رفتم به سمت خونه..
وارد اتاقم که شدم خودم رو اندختم اون میخواست برگرده کشورش...واسه چی از بابا و مامانش نا راضی بود ..به چی مجبورش کرده بودن...و...
تو همین فکرا خوابم برد ولی با کابوسی که دیدم بیدار شدم..
#جانان ...
وقتی موقع شام دیدم که چجوری از دست پختم تعریف میکنن یاد بابا و مامان افتادم...اونا هم هر موقع من میپختم چیزی تعریف میکردن بابا هم عاشق فسنجون بود ....خیلی دلم گرفته بود که سریع کارم رو کردو رفتم بالا تو اتاقم بعد از این که همه شون رفتن اتاقشون رفتم تو حیاط پشتی تاب داشت اونجا اون روز گرگم به هوا با نگهبان ها دیده بودمش...
اهنگی رو که دوست داشتم خوندم وسطش دیگه نتونستم تحمل کنم زدم زیر گریه.و دردو دل با خدا...نمی دونم چقدر حرف زدم که همون جوری روی تاب بخاطر گریه زیاد خوابم برد...
با صدا زدن اسمم از خواب بیدار شدم..
که بلند که شدم دیدم که تو اتاقم هستم..
وا...تا اون جایی که من یادم میاد روی تاب خوابم برده بود...
نگاهی به بالای سرم کردم که ارباب رو دیدم..
یا خدا این چرا توی اتاق منه...
من: سلام ارباب ..بفرمایید با من کاری داشتید.
کارن: دختره ی خنگ چرا توی باغ خوابیده بودی...میدونی اگه نیورده بودمت تا اینجا حالا حالت چی بود...اخه تاب جای خوابیدنه..
من: ببخشید..به خدا من نفهمیدم چه طوری خوابم برد...شما..شما منو اوردین اینجا...
کارن: بله خانم رو کول کردم از بس هر چی صدات زدن بیدار نشدی...حالا هم پاشو زیادی بهت خوش گذشته برو صبحونه رو حاضر کن الان همه بیدار میشن منم برم یه دوش بگیرم...
من: بله .الان میرم ...
کارن رفت و منم رفتم یه ابی به صورتم زدم و رفت پایین وای که چه خجالتی کشیدم از کارن وقتی گفت منو کول کرده اورده.
صبحونه رو حاظر کرد که تک تک اومدن و همگی مشغول شدن منم گوشه ای نشسته بودم و واسه خودم میخوردم که کارن وارد شد.....
۱۳.۶k
۲۱ خرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.