پنجاه و سه....
#پنجاه و سه....
#کارن..
کامین خودش رو کنار کشید انگار همه متوجه شدن و کارین سریع خودش موضوع رو عوض کرد..
کارین: هی اقاهی چه کار به قل من داری ....بعدم واسم خریدی؟؟؟؟...
تیام : اره که خریدم مگه میشه من واسه مامان فینگیلی هام حوسونه نخرم؟؟؟؟
کارین: کو کجاست پس بده که دهنم اب افتاد....
تیام کیفش رو باز کرد و چند تا بسته بزرگ لواشک دادبه کارین که اونم نشست و با ولع شروع به خوردن کرد همه به خاطر این کارش زدیم زیر خنده ...
کامین که انگار به خودش اومده بود با خنده ی مصنوعی گفت: هی ابجی همش مال خودته ها اروم تر بخور....
کارین بی توجه به حرف کامین رو به جانان تکه ای لواشک گرفت و گفت بیا جانان بخور ببین چقدر خوشمزه هستن اینا...اومممم....
عمو : دختر گلی فقط به جانان میدی ما چی پس....والا منم دلم خواست با این ولعی که تو میخوری...
کارین خنده ای کرد و به همه تکه ای داد....
با شوخی و خنده دور هم نشسته بودیم کع جانان که واسه اماده کردن شام رفته بود اشپز خونه اومد و گفت:
بفرمایید میز شام حاضره....
عمو: اخ گفتی دختر بریم که مردم از گرسنگی....
بعدم دستی به شکمش کشید...
همگی با خنده رفتین سر میز که با دیدن غذا ها چشمام برق زدن من عاشق خورشت سبزی و فسنجون بودم....همیشه خونه ما سر این دو غذا من و کامین دعوا داشتیم....
کامین: چه کردی تو دختر ....حالا من چطوری از دو تاش بخورم....کدوم رو انتخاب کنم اول بخورم...
عمو : وای دختر تو محشری....
بعد هم واسه خودشون مشغول کشیدن شدن که نگاهم به جانانی بود که کنار میز ایستاده بود ....
من: واسه چی نمیشینی خودت ....بشین دیگه...
جانان نگاهی کرد و اروم نشست و کمی واسه خودش برنج و خوروشت کشید....
ما هم دیگه شروع کرده بودیم و مشغول بودیم ....واقعا غذاش فوق العاده بود...
نگاهی به ظرف جانان انداختم که فقط با غذاش بازی کرده بود....تو صورتش نگاه کردم که دیدم اشک تو چشمام جمع شده....این که حالا خوب بود .....چش شد یهویی...
چیزی نگفتم تا بعد....بعد از تموم شدن همگی بلند شدیم که جانان هم میز رو با کمک کارین جمع کردن....
بعد از شام جانان وسایل پذیرایی رو اورد و خودش نزدیک من شد و گفت:
ببخشید ارباب میشه من برم اتاقم.... سرم کمی درد میکنه....
میدونستم چیزیش نیست و این بهونه هستش ولی اجازه دادم که بره اتاقش معلومه حالش گرفته هست....
بعد از رفتن جانان کمی با هم حوف زدیم و شوخی کردیم وعمو سر به سر کارین و تیام گذاشت....
اخر شب بود که من گفتم:
عمو جون بمونید امشب رو اینجا ...تو کارین هم با تیام بمونید...فردا که تعطیله....
همگی موافقت کرد و به اتاق های خودشون رفتن عمو اینجا اتاق داشت چون زیاد اینجا میومد و شب به اصرار ما میموند...کارین که اتاق بین اتاق منو کامین مال خودش و تیام بود ....
اومدم برم توی اتاقم که .....
#کارن..
کامین خودش رو کنار کشید انگار همه متوجه شدن و کارین سریع خودش موضوع رو عوض کرد..
کارین: هی اقاهی چه کار به قل من داری ....بعدم واسم خریدی؟؟؟؟...
تیام : اره که خریدم مگه میشه من واسه مامان فینگیلی هام حوسونه نخرم؟؟؟؟
کارین: کو کجاست پس بده که دهنم اب افتاد....
تیام کیفش رو باز کرد و چند تا بسته بزرگ لواشک دادبه کارین که اونم نشست و با ولع شروع به خوردن کرد همه به خاطر این کارش زدیم زیر خنده ...
کامین که انگار به خودش اومده بود با خنده ی مصنوعی گفت: هی ابجی همش مال خودته ها اروم تر بخور....
کارین بی توجه به حرف کامین رو به جانان تکه ای لواشک گرفت و گفت بیا جانان بخور ببین چقدر خوشمزه هستن اینا...اومممم....
عمو : دختر گلی فقط به جانان میدی ما چی پس....والا منم دلم خواست با این ولعی که تو میخوری...
کارین خنده ای کرد و به همه تکه ای داد....
با شوخی و خنده دور هم نشسته بودیم کع جانان که واسه اماده کردن شام رفته بود اشپز خونه اومد و گفت:
بفرمایید میز شام حاضره....
عمو: اخ گفتی دختر بریم که مردم از گرسنگی....
بعدم دستی به شکمش کشید...
همگی با خنده رفتین سر میز که با دیدن غذا ها چشمام برق زدن من عاشق خورشت سبزی و فسنجون بودم....همیشه خونه ما سر این دو غذا من و کامین دعوا داشتیم....
کامین: چه کردی تو دختر ....حالا من چطوری از دو تاش بخورم....کدوم رو انتخاب کنم اول بخورم...
عمو : وای دختر تو محشری....
بعد هم واسه خودشون مشغول کشیدن شدن که نگاهم به جانانی بود که کنار میز ایستاده بود ....
من: واسه چی نمیشینی خودت ....بشین دیگه...
جانان نگاهی کرد و اروم نشست و کمی واسه خودش برنج و خوروشت کشید....
ما هم دیگه شروع کرده بودیم و مشغول بودیم ....واقعا غذاش فوق العاده بود...
نگاهی به ظرف جانان انداختم که فقط با غذاش بازی کرده بود....تو صورتش نگاه کردم که دیدم اشک تو چشمام جمع شده....این که حالا خوب بود .....چش شد یهویی...
چیزی نگفتم تا بعد....بعد از تموم شدن همگی بلند شدیم که جانان هم میز رو با کمک کارین جمع کردن....
بعد از شام جانان وسایل پذیرایی رو اورد و خودش نزدیک من شد و گفت:
ببخشید ارباب میشه من برم اتاقم.... سرم کمی درد میکنه....
میدونستم چیزیش نیست و این بهونه هستش ولی اجازه دادم که بره اتاقش معلومه حالش گرفته هست....
بعد از رفتن جانان کمی با هم حوف زدیم و شوخی کردیم وعمو سر به سر کارین و تیام گذاشت....
اخر شب بود که من گفتم:
عمو جون بمونید امشب رو اینجا ...تو کارین هم با تیام بمونید...فردا که تعطیله....
همگی موافقت کرد و به اتاق های خودشون رفتن عمو اینجا اتاق داشت چون زیاد اینجا میومد و شب به اصرار ما میموند...کارین که اتاق بین اتاق منو کامین مال خودش و تیام بود ....
اومدم برم توی اتاقم که .....
۱۱.۰k
۲۱ خرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.