پارت پنجاه و شش.....
#پارت پنجاه و شش.....
#جانان..
کارن با حوله ای که دستش بود و داشت موهاش رو خشک میکرد به طرف میز اومد
کارین: داداش جون سرما میخوریا چرا سشوار نکشیدی...
کارن : حال نداشتم خودش خشک میشه ...میگم.عمو جون امروز بریم بیرون..یا نهار بریم رستوران..
کامین: من یکی که میگم بریم بیرون و ناهار بریم رستوران دعوت کارن..
کارن: خسته نباشی کامین خان اون وقت تو دقیقا چی کار میکنی..
کامین: والا منم وظیفه سنگین خوردن غذا ها رو بر عهده میگیرم....
تیام: داداش منم میام کمکت زیر این حجم سنگین کمرت خم نشه یه وقت..
خلاصه تصمیم گرفتن که برن بیرون منم واقعا حوصلم سر رفته بود ولی قطعا منو نمیبرد بیرون کارن...
تو همین فکرا میز صبحونه رو جمع کرد و ظرف ها رو گذاشتم ماشین بشوره ..
بزار اینا برن ....برم یه دل سیر بخوابم....
همگی بلند شدن که برن اماده بشن که کارن اومد کنارم و گفت: تو هم با ما میای ولی....جانان وای به حالت که از کنار من جم بخوری یا با کسی گرم بگیری .....اروم یه جا کنار من میشینی و فکر فرار به سرت نمیزنه ...
من با چشم هایی که از خوشحالی برق میزدن سریع گفتم:...
باشه ....باشه جم نمیخورم ....
وای که اگه روم میشد با گندی که صبح زدم قطعا حالا بالا پایین میپریدم...
همگی رفته بودن حاضر شن نگاهی به لباسام انداختم همون مانتو شلواری تنم بود که از خونه فرار کرده بودم....خوب بود ولی نه زیاد....
پوف همه زوقم خوابید ...حالا نمیشه بگم من نمیام ....اصلا من برم وسط اینا چه کار....
منتظر موندم که ارباب بیاد بهش بگم که نمیام....
که ...
#کارن ...
شب بعد از این که به خاطر اون کابوس لعنتی تکراری از خواب بیدار شدم دیگه هر کاری کردم خوابم نبرد کمی خودم رو با کار های عقب مونده سرگرم کرد که دیگه گرد و میش بود هواکه گفتم برم سالن ورزش یه خورده ورزش کنم...
به سمت سال پایین توی زیر زمین رفتم...اینجا تقریبا یه باشگاه کوچیک واسه خودم ساخته بودم...یه یک ساعتی و خوردی واسه خودم با دستگاه ها مشغول بودم که گفتم برم اتاقم و حموم کنم و بعدم صبحونه بخورم اومدم برم که چشمم به طرف تاب که تقریبا نزدیک کمی با باشگاه فاصله داشت نگاهی انداختم که دیدم یه چیزی روشه...اول شک کرد ولی وقتی جلو رفتم جانان رو دیدم که روش همون طوری که نشسته بود خواب رفته بود ...
دختر احمق اخه اینجا جای خوابیدنه..
هر چی صداش کرد جواب نداد و اخرش هم گفت:
اه ولم کن بابا خوابم میاد..
هوف از دست این دختر ...اخر سر مجبور شدم کولش کردم این قدر سبک بود که یه لحظه جا خوردم ...اینم شد دختر این قدر ریزه میزه هستش که شبیه این جوجه رنگی ها میخوره باشه تا دختر ....
هی تو رو خدا الان یکی منو ببینه چی میگه ...
ولش کن ولی این قدر از دستش کفری بودم این دختر اخه حیاط جای خوابیدنه...اگه نگهبان ها میرفتن سر و قتش...
شبتون شیک....
#جانان..
کارن با حوله ای که دستش بود و داشت موهاش رو خشک میکرد به طرف میز اومد
کارین: داداش جون سرما میخوریا چرا سشوار نکشیدی...
کارن : حال نداشتم خودش خشک میشه ...میگم.عمو جون امروز بریم بیرون..یا نهار بریم رستوران..
کامین: من یکی که میگم بریم بیرون و ناهار بریم رستوران دعوت کارن..
کارن: خسته نباشی کامین خان اون وقت تو دقیقا چی کار میکنی..
کامین: والا منم وظیفه سنگین خوردن غذا ها رو بر عهده میگیرم....
تیام: داداش منم میام کمکت زیر این حجم سنگین کمرت خم نشه یه وقت..
خلاصه تصمیم گرفتن که برن بیرون منم واقعا حوصلم سر رفته بود ولی قطعا منو نمیبرد بیرون کارن...
تو همین فکرا میز صبحونه رو جمع کرد و ظرف ها رو گذاشتم ماشین بشوره ..
بزار اینا برن ....برم یه دل سیر بخوابم....
همگی بلند شدن که برن اماده بشن که کارن اومد کنارم و گفت: تو هم با ما میای ولی....جانان وای به حالت که از کنار من جم بخوری یا با کسی گرم بگیری .....اروم یه جا کنار من میشینی و فکر فرار به سرت نمیزنه ...
من با چشم هایی که از خوشحالی برق میزدن سریع گفتم:...
باشه ....باشه جم نمیخورم ....
وای که اگه روم میشد با گندی که صبح زدم قطعا حالا بالا پایین میپریدم...
همگی رفته بودن حاضر شن نگاهی به لباسام انداختم همون مانتو شلواری تنم بود که از خونه فرار کرده بودم....خوب بود ولی نه زیاد....
پوف همه زوقم خوابید ...حالا نمیشه بگم من نمیام ....اصلا من برم وسط اینا چه کار....
منتظر موندم که ارباب بیاد بهش بگم که نمیام....
که ...
#کارن ...
شب بعد از این که به خاطر اون کابوس لعنتی تکراری از خواب بیدار شدم دیگه هر کاری کردم خوابم نبرد کمی خودم رو با کار های عقب مونده سرگرم کرد که دیگه گرد و میش بود هواکه گفتم برم سالن ورزش یه خورده ورزش کنم...
به سمت سال پایین توی زیر زمین رفتم...اینجا تقریبا یه باشگاه کوچیک واسه خودم ساخته بودم...یه یک ساعتی و خوردی واسه خودم با دستگاه ها مشغول بودم که گفتم برم اتاقم و حموم کنم و بعدم صبحونه بخورم اومدم برم که چشمم به طرف تاب که تقریبا نزدیک کمی با باشگاه فاصله داشت نگاهی انداختم که دیدم یه چیزی روشه...اول شک کرد ولی وقتی جلو رفتم جانان رو دیدم که روش همون طوری که نشسته بود خواب رفته بود ...
دختر احمق اخه اینجا جای خوابیدنه..
هر چی صداش کرد جواب نداد و اخرش هم گفت:
اه ولم کن بابا خوابم میاد..
هوف از دست این دختر ...اخر سر مجبور شدم کولش کردم این قدر سبک بود که یه لحظه جا خوردم ...اینم شد دختر این قدر ریزه میزه هستش که شبیه این جوجه رنگی ها میخوره باشه تا دختر ....
هی تو رو خدا الان یکی منو ببینه چی میگه ...
ولش کن ولی این قدر از دستش کفری بودم این دختر اخه حیاط جای خوابیدنه...اگه نگهبان ها میرفتن سر و قتش...
شبتون شیک....
۱۱.۳k
۲۲ خرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.