نگاهم موند روی جونگکوک که توی چارچوب اتاقم وایساده بود...
نگاهم موند روی جونگکوک که توی چارچوب اتاقم وایساده بود... یعنی همه چیو دید؟
خدا بگم چیکارت نکنه ته... ابروم رفت...
جونگکوک بهم خیره شده بود... از حالت صورتش نمیتونستی هیچ چیزیو بفهمی... چند ثانیه بهم خیره شده بود که با صدای ته نگاهشو ازم ورداشت
_چی تورو اینجا کشونده جونگکوک؟
جونگکوک به سمت اتاق ته اشاره کرد و گفت :
+رف... رفتم دم اتاقت گفتن اینجایی... بعد سریع دست کرد تو جیبش و چندتیکه کاغذ در اورد داد به ته
+زیرشونو یادت رفته بود امضا کنی...
ته سرشو تکون داد و بعدش هردوتاشون رفتن بیرون... دستمو روی قلبم گذاشتم و نشستم لبه تخت... روزی که شروعش با این اتفاقا باشه،اخرش چی میشه؟
از جام پاشدم و دستی به دامنم کشیدم و رفتم بیرون... باید خودمو گم و گور میکردم که دردسر جدید درست نکنم
به محض اینکه وارد آشپزخونه شدم هاری و بورا دوییدن سمتم... بورا دست زد به صورتم
_رائل چرا رنگت اینقد پریده... چیشده؟
هاری دستمو گرفت و نشوند روی صندلی
_چیشد... کیم کاری کرد؟
به صورتای هیجان زدشون نگاه کردم
+واقعا براتون اهمیت داره چیکار کرد؟
دوتایی سرشونو تکون دادن
کلافه نفسمو بیرون دادم و گفتم:
+میخواست کمدمو بگرده
چشاشون گرد شدو بهم نگاه کردن یهو زدن زیر خنده... با لگد زدمشون...
+مرض به چی میخندین
هاری درحالیکه از خنده ریسه رفته بود گفت:
_با... باکمدت چیکار داشتتتتت؟
بورا مشت بی جونی به بازوش زد
_حتما لباس خوشگلای رائلو میخواسته
بعد دوتایی ترکیدن از خنده...
_به اقای کیم نمیخورد منحرف باشه...
یکم بهشون نگاه کردم و از اشپزخونه اومدم بیرون... لوسای بی مزه... همزمان بامن جونگکوکم از اتاق ته اومد بیرون...
یهو سرشو بالا اورد تا نگاهش به من افتاد چشاشو چرخوند سمت دیگه و یقه پیرهنشو مرتب کرد و رفت بیرون....
وا این دیگه چش بود؟
رفتم سمت مبلایی که ته سالن بود و نشستم... بانداژ دور دستم دیگه باز شده بود... داشتم باهش ور میرفتم که یهو یه صدای خیلی بلند از اتاق ته شنیدم...
#صدای_تو
#p7
خدا بگم چیکارت نکنه ته... ابروم رفت...
جونگکوک بهم خیره شده بود... از حالت صورتش نمیتونستی هیچ چیزیو بفهمی... چند ثانیه بهم خیره شده بود که با صدای ته نگاهشو ازم ورداشت
_چی تورو اینجا کشونده جونگکوک؟
جونگکوک به سمت اتاق ته اشاره کرد و گفت :
+رف... رفتم دم اتاقت گفتن اینجایی... بعد سریع دست کرد تو جیبش و چندتیکه کاغذ در اورد داد به ته
+زیرشونو یادت رفته بود امضا کنی...
ته سرشو تکون داد و بعدش هردوتاشون رفتن بیرون... دستمو روی قلبم گذاشتم و نشستم لبه تخت... روزی که شروعش با این اتفاقا باشه،اخرش چی میشه؟
از جام پاشدم و دستی به دامنم کشیدم و رفتم بیرون... باید خودمو گم و گور میکردم که دردسر جدید درست نکنم
به محض اینکه وارد آشپزخونه شدم هاری و بورا دوییدن سمتم... بورا دست زد به صورتم
_رائل چرا رنگت اینقد پریده... چیشده؟
هاری دستمو گرفت و نشوند روی صندلی
_چیشد... کیم کاری کرد؟
به صورتای هیجان زدشون نگاه کردم
+واقعا براتون اهمیت داره چیکار کرد؟
دوتایی سرشونو تکون دادن
کلافه نفسمو بیرون دادم و گفتم:
+میخواست کمدمو بگرده
چشاشون گرد شدو بهم نگاه کردن یهو زدن زیر خنده... با لگد زدمشون...
+مرض به چی میخندین
هاری درحالیکه از خنده ریسه رفته بود گفت:
_با... باکمدت چیکار داشتتتتت؟
بورا مشت بی جونی به بازوش زد
_حتما لباس خوشگلای رائلو میخواسته
بعد دوتایی ترکیدن از خنده...
_به اقای کیم نمیخورد منحرف باشه...
یکم بهشون نگاه کردم و از اشپزخونه اومدم بیرون... لوسای بی مزه... همزمان بامن جونگکوکم از اتاق ته اومد بیرون...
یهو سرشو بالا اورد تا نگاهش به من افتاد چشاشو چرخوند سمت دیگه و یقه پیرهنشو مرتب کرد و رفت بیرون....
وا این دیگه چش بود؟
رفتم سمت مبلایی که ته سالن بود و نشستم... بانداژ دور دستم دیگه باز شده بود... داشتم باهش ور میرفتم که یهو یه صدای خیلی بلند از اتاق ته شنیدم...
#صدای_تو
#p7
۹.۳k
۰۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.