دنبالم بیا..
_دنبالم بیا..
و رفت سمت حیاط
+بورا... بامن بود؟
_اره.. احتمالا میخاد سرتو ببره.. خیلی عصبی بود انگار...
نفس عمیقی کشیدم و رفتم تو حیاط... رو صندلی نشسته بود و داشت به دستاش نگاه میکرد... نور آفتاب قشنگ بهش میزد و صورت بی نقصشو از همیشه درخشانتر نشون میداد... محوش شده بودم... تا الان اینقد با این دقت بهش نگاه نکرده بودم... چند دقیقه همینطورداشتم نگاش میکردم که یهو به خودم اومدم و یه چک به خودم زدم
چه مرگته دختر... این مرد زندگیتو بهم ریخته ها... دستی به موهام کشیدم و رفتم سمتش
+بامن کاری داشتین؟
پوزخند زد
_دید زدنات تموم شد؟
دستپاچه شدم...
+د... دید زدن؟ من؟
_معنی این رفتارات چی میتونه باشه؟فکر نمیکنم اینقد احمق باشی که فکر کنی با این کارا میتونی بری...
بهم خیره شد
_حرفای امروزتم شنیدم...
از جاش پاشد و یقه پیرهنمو گرفت
_منو عصبی نکن و بی حاشیه به زندگیت برس...
ورفت داخل
انگار اصلا زبون نداشتم... چرا نتونستم جوابشو بدم؟
اشکام از چشام سرازیر شد... با حرص اشکامو پاک کردم و دوییدم سمت خونه..دیگه نمیتونستم اینجا بمونم... رفتم سمت اتاقم و پالتومو پوشیدم... مثلا میخواست چیکار کنه؟
کیفمم ورداشتم و اومدم بیرون... کوک روی مبل نشسته بود... با دیدن من دنبالم افتاد..
_صبر کن
کفشامو پام کردم و راه افتادم سمت در خروجی
_باتوام
شونه مو گرفت و وایساد جلوم
_کجا؟
هولش دادم و راه افتادم سمت در
+دارم میرم خونه م... توعم هرمشکلی داری با پدرم حل میکنی
قدماشو تند تر کرد و دم در خروجی وایساد
_ولی تو نمیتونی بری...
#صدای_تو
#p8
و رفت سمت حیاط
+بورا... بامن بود؟
_اره.. احتمالا میخاد سرتو ببره.. خیلی عصبی بود انگار...
نفس عمیقی کشیدم و رفتم تو حیاط... رو صندلی نشسته بود و داشت به دستاش نگاه میکرد... نور آفتاب قشنگ بهش میزد و صورت بی نقصشو از همیشه درخشانتر نشون میداد... محوش شده بودم... تا الان اینقد با این دقت بهش نگاه نکرده بودم... چند دقیقه همینطورداشتم نگاش میکردم که یهو به خودم اومدم و یه چک به خودم زدم
چه مرگته دختر... این مرد زندگیتو بهم ریخته ها... دستی به موهام کشیدم و رفتم سمتش
+بامن کاری داشتین؟
پوزخند زد
_دید زدنات تموم شد؟
دستپاچه شدم...
+د... دید زدن؟ من؟
_معنی این رفتارات چی میتونه باشه؟فکر نمیکنم اینقد احمق باشی که فکر کنی با این کارا میتونی بری...
بهم خیره شد
_حرفای امروزتم شنیدم...
از جاش پاشد و یقه پیرهنمو گرفت
_منو عصبی نکن و بی حاشیه به زندگیت برس...
ورفت داخل
انگار اصلا زبون نداشتم... چرا نتونستم جوابشو بدم؟
اشکام از چشام سرازیر شد... با حرص اشکامو پاک کردم و دوییدم سمت خونه..دیگه نمیتونستم اینجا بمونم... رفتم سمت اتاقم و پالتومو پوشیدم... مثلا میخواست چیکار کنه؟
کیفمم ورداشتم و اومدم بیرون... کوک روی مبل نشسته بود... با دیدن من دنبالم افتاد..
_صبر کن
کفشامو پام کردم و راه افتادم سمت در خروجی
_باتوام
شونه مو گرفت و وایساد جلوم
_کجا؟
هولش دادم و راه افتادم سمت در
+دارم میرم خونه م... توعم هرمشکلی داری با پدرم حل میکنی
قدماشو تند تر کرد و دم در خروجی وایساد
_ولی تو نمیتونی بری...
#صدای_تو
#p8
۸.۴k
۰۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.