نقاب عشق
نقاب عشق
#پارت۱۸
نتونستم به آرزوم برسم
تهیونگ: اون تابلو نقاشی و نقاشی های اطرافش هم کار توعه؟اونا کین؟
ا/ت:آره اونا هم کار منه ،اون تابلو بزرگه مامان وبابام و منو خواهر برادرم هستن اطرافشم کیم جون و میون هست خواهر و برادر کوچیکم
تهیونگ: که اینطور ولی الان کجان
ا/ت:من پدر و مادرم رو ۹ سال پیش توی یه تصادف از دست دادم و فقط خواهرو برادرم زنده موندن و من
تهیونگ: پس این همه سال پیش کی بودین
ا/ت:خودمون کنار هم بزرگ شدیم
تهیونگ: مامان بزرگ و پدر بزرگتون چی ؟
ا/ت:مامانه بابام مارو تا چند ماهی نگه داشت ولی به خاطر مشکل قلب از دستش دادم
تهیونگ: مامان مامانت چی؟
ا/ت:اون ....از همون موقع که متولد شدم ازم متنفر بود و وقتی که خانوادم رو از دست دادم نمی خواست پیشش باشم ،حتی بهش گفتم که من میرم ولی از خواهرو برادرم مواظبت کن ولی بازم قبول نکرد
تهیونگ: چرا ؟
ا/ت:چون دخترم !مامان بزرگم میخواست که پسر باشم ولی وقتی فهمید دخترم دیگه وقتی متولد شدم ازم متنفر بود
تهیونگ: که اینطور
ا/ت:عا آجوما داره زنگ میزنه !بله آجوما
آجوما:ا/ت کجایی ببین اربابم نیست حداقل تو بیا
ا/ت:آجوما نگران نباش ارباب الان پیش منه وقتی برگشتم برات توضیح میدم
آجوما:باشه پس خداحافظ
ا/ت:خداحافظ
بعد از این حرفا ا/ت از اتاق خارج شد ....
"ویو ا/ت "
بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شدم و به سمت حیاط رفتم .از خونه خارج شدم و توی پله های حیاط نشستم و شروع به کشیدن نفس عمیق کردم ،درد و احساس شدیدی توی وجودم حس کردم و بدون توقف شروع به گریه کردن کردم ....
که یهو یه نفر شروع به در زدن کرد ....اشکام رو پاک کردم و زود پا شدم و به سمت در رفتم :
ا/ت:کیه ؟
درو که باز کردم نیکیتا مواجه شدم :
نیکیتا:برو کنار !(خواست وارد خونه بشه)
ا/ت:شما با اجازه ی کی میخوای وارد شی ؟
نیکیتا:یادت باشه من همسر آینده ی اربابتم برو کنار .
ا/ت:چه زن اربابم باشی و چه نه الان توی اون خونه نیستیم و این خونه واسه منه پس از همین الان میگیم که گمشو برم ....همین الان
قبل از اینکه نیکیتا چیزی بگه درو .....
ادامه دارد
#پارت۱۸
نتونستم به آرزوم برسم
تهیونگ: اون تابلو نقاشی و نقاشی های اطرافش هم کار توعه؟اونا کین؟
ا/ت:آره اونا هم کار منه ،اون تابلو بزرگه مامان وبابام و منو خواهر برادرم هستن اطرافشم کیم جون و میون هست خواهر و برادر کوچیکم
تهیونگ: که اینطور ولی الان کجان
ا/ت:من پدر و مادرم رو ۹ سال پیش توی یه تصادف از دست دادم و فقط خواهرو برادرم زنده موندن و من
تهیونگ: پس این همه سال پیش کی بودین
ا/ت:خودمون کنار هم بزرگ شدیم
تهیونگ: مامان بزرگ و پدر بزرگتون چی ؟
ا/ت:مامانه بابام مارو تا چند ماهی نگه داشت ولی به خاطر مشکل قلب از دستش دادم
تهیونگ: مامان مامانت چی؟
ا/ت:اون ....از همون موقع که متولد شدم ازم متنفر بود و وقتی که خانوادم رو از دست دادم نمی خواست پیشش باشم ،حتی بهش گفتم که من میرم ولی از خواهرو برادرم مواظبت کن ولی بازم قبول نکرد
تهیونگ: چرا ؟
ا/ت:چون دخترم !مامان بزرگم میخواست که پسر باشم ولی وقتی فهمید دخترم دیگه وقتی متولد شدم ازم متنفر بود
تهیونگ: که اینطور
ا/ت:عا آجوما داره زنگ میزنه !بله آجوما
آجوما:ا/ت کجایی ببین اربابم نیست حداقل تو بیا
ا/ت:آجوما نگران نباش ارباب الان پیش منه وقتی برگشتم برات توضیح میدم
آجوما:باشه پس خداحافظ
ا/ت:خداحافظ
بعد از این حرفا ا/ت از اتاق خارج شد ....
"ویو ا/ت "
بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شدم و به سمت حیاط رفتم .از خونه خارج شدم و توی پله های حیاط نشستم و شروع به کشیدن نفس عمیق کردم ،درد و احساس شدیدی توی وجودم حس کردم و بدون توقف شروع به گریه کردن کردم ....
که یهو یه نفر شروع به در زدن کرد ....اشکام رو پاک کردم و زود پا شدم و به سمت در رفتم :
ا/ت:کیه ؟
درو که باز کردم نیکیتا مواجه شدم :
نیکیتا:برو کنار !(خواست وارد خونه بشه)
ا/ت:شما با اجازه ی کی میخوای وارد شی ؟
نیکیتا:یادت باشه من همسر آینده ی اربابتم برو کنار .
ا/ت:چه زن اربابم باشی و چه نه الان توی اون خونه نیستیم و این خونه واسه منه پس از همین الان میگیم که گمشو برم ....همین الان
قبل از اینکه نیکیتا چیزی بگه درو .....
ادامه دارد
- ۱۰.۰k
- ۰۹ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط