ظهور ازدواج
ظهور ازدواج )
( فصل سوم ) پارت ۵۳۴
از بغض هق هق خفيفي از دهنم خارج شد و چونه ام لرزید. جیمین منگ و متعجب گفت الا .. تویی؟ اینجا... چیکار میکنی؟
اصلا باورش نمیشد
منم باورم نمیشد.
دندونامو به هم فشردم و با خشم گفتم: مزاحم شدم؟ نفسم تلخ و مقطع بیرون و تو میشد و حالم خيلي بد بود.
قلبم شکسته بود.
جیمین جدي زل زد بهم.
با نگاه پردردي زل زدم بهش تا بهش بفهمونم خيلي نامرده.. زن کنارش نگاهي به من و بعد به جیمز کرد و گفت:خانوم
رو معرفي نميكني؟
با نفرت و درد :گفتم بله.. درست میگن معرفیشون نميکني؟ جیمین با سرزنش خاصی نگام کرد و بهم اشاره کرد و
گفت:الا .. همسرم..
و به اون زنه اشاره کرد و گفت: ایشونم ;رجینا; و این آقا
کوچولو هم ;بنجامين
از اینکه منو همسرش معرفی کرد تعجب کردم
اینا کین؟
بنجامین کوچولو دست جیمین رو گرفت و گفت: بابا...بیا..
بابا؟
قلبم ریخت.
بهت زده به جیمین زل زدم.
گفت بابا..
اشکم جاري شد.
به جیمین گفت بابا...
این پسر جیمینه..
جیمین اخم باريکي کرد و تلخ نگام کرد. رجينا تند لبخند زد و گفت: واي سلام..خيلي خوش
اومدین...بفرمایید تو..
این زن
کیه؟
چرا زنه انقدر مهربون برخورد کرد؟
چرا اصلاً نمیفهمم اینا چی میگن؟
رجینا در رو باز کرد و شاد و مهربون گفت بفرمایید
به زحمت رفتم داخل
جیمینم پشتم اومد
زنه با محبت هدایتم کرد سمت مبلا و گفت:خيلي خوش
اومدین..
اصلا ذهنم انقدر اشفته بود و بهم ریخته بودم که متوجه هيچي در اطرافم نمیشدم.
تمام تنم داشت میلرزید و نمیتونستم نگاه از جیمین بردارم..
رجینا دست پسر کوچولو رو گرفت و گفت بیا بریم براي
مهمونامون قهوه بیاریم عزیز دلم...
بنجامین با ذوق گفت: بلیم بلیم.
و تند دوید.
تلخ و با درد زل زدم به جیمین و با بغض و کنایه گفتم:بد موقع اومدم نه؟ مزاحم شما و خانواده تون شدم؟
خیره زل زد بهم.
عصبي گفتم چیه؟
و به اطرافم نگاه کردم و پردرد :گفتم خونه قشنگیه... اونم... درمونده :گفتم اون مثل من کشیدي تو اين بازي؟زنته؟
اونم..بچه ات؟
حتي
( فصل سوم ) پارت ۵۳۴
از بغض هق هق خفيفي از دهنم خارج شد و چونه ام لرزید. جیمین منگ و متعجب گفت الا .. تویی؟ اینجا... چیکار میکنی؟
اصلا باورش نمیشد
منم باورم نمیشد.
دندونامو به هم فشردم و با خشم گفتم: مزاحم شدم؟ نفسم تلخ و مقطع بیرون و تو میشد و حالم خيلي بد بود.
قلبم شکسته بود.
جیمین جدي زل زد بهم.
با نگاه پردردي زل زدم بهش تا بهش بفهمونم خيلي نامرده.. زن کنارش نگاهي به من و بعد به جیمز کرد و گفت:خانوم
رو معرفي نميكني؟
با نفرت و درد :گفتم بله.. درست میگن معرفیشون نميکني؟ جیمین با سرزنش خاصی نگام کرد و بهم اشاره کرد و
گفت:الا .. همسرم..
و به اون زنه اشاره کرد و گفت: ایشونم ;رجینا; و این آقا
کوچولو هم ;بنجامين
از اینکه منو همسرش معرفی کرد تعجب کردم
اینا کین؟
بنجامین کوچولو دست جیمین رو گرفت و گفت: بابا...بیا..
بابا؟
قلبم ریخت.
بهت زده به جیمین زل زدم.
گفت بابا..
اشکم جاري شد.
به جیمین گفت بابا...
این پسر جیمینه..
جیمین اخم باريکي کرد و تلخ نگام کرد. رجينا تند لبخند زد و گفت: واي سلام..خيلي خوش
اومدین...بفرمایید تو..
این زن
کیه؟
چرا زنه انقدر مهربون برخورد کرد؟
چرا اصلاً نمیفهمم اینا چی میگن؟
رجینا در رو باز کرد و شاد و مهربون گفت بفرمایید
به زحمت رفتم داخل
جیمینم پشتم اومد
زنه با محبت هدایتم کرد سمت مبلا و گفت:خيلي خوش
اومدین..
اصلا ذهنم انقدر اشفته بود و بهم ریخته بودم که متوجه هيچي در اطرافم نمیشدم.
تمام تنم داشت میلرزید و نمیتونستم نگاه از جیمین بردارم..
رجینا دست پسر کوچولو رو گرفت و گفت بیا بریم براي
مهمونامون قهوه بیاریم عزیز دلم...
بنجامین با ذوق گفت: بلیم بلیم.
و تند دوید.
تلخ و با درد زل زدم به جیمین و با بغض و کنایه گفتم:بد موقع اومدم نه؟ مزاحم شما و خانواده تون شدم؟
خیره زل زد بهم.
عصبي گفتم چیه؟
و به اطرافم نگاه کردم و پردرد :گفتم خونه قشنگیه... اونم... درمونده :گفتم اون مثل من کشیدي تو اين بازي؟زنته؟
اونم..بچه ات؟
حتي
- ۳۶۹
- ۰۷ دی ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط