رمان تصادف شیرین قسمت هفدهم:پانیذ چشم های سبز رنگش رو گرد
رمان تصادف شیرین قسمت هفدهم:پانیذ چشم های سبز رنگش رو گرد کرد و گفت:بیخود!یه ماشین خالیه خالیه!اونوقت تو تنها بیای؟مگه نه آرمان؟ سرم رو تکون دادم و چیزی نگفتم و سوار ماشین شدم... پانیذ به ماشین اشاره کرد و با شیطنت چشمکی زد...گلسا هم به ناچار سرش رو تکون داد و اومد سمت ماشین!ای بترکی پانیذ که عین مته رو نرو منی! سوار ماشین شد و راه افتادم...ابروهام تو حالت عادی اخم داشت و من اینو دوست داشتم،چون به همه نشون می دادم که نباید پاشونو از گلیمشون دراز تر کنن،به همه نشون می دادم که تا من نخوام نمی تونن وارد زندگیم شن و بعد هروقت که بخوان هر غلطی دلشون خواست بکنن و از روم رد شن...این خودخواخیه؟غروره؟هرچی دوسش دارم و بهش میبالم،چون اگه چند سال پیش اینجوری بودم،مهتاب...اون هیچ وقت جرأت نمی کرد اون کارو باهام بکنه...هیچوقت...
با اخم به جاده پیچدر پیچ روبروم خیره بودم که گلسا با کلافگی گفت:این سانتافه شما یه آهنگ توش نداره؟ از گوشه چشم نگاهش کردم و دستم رو بردم سمت ضبط...آهنگ(یه ساعت فکر راحت)از بابک جهانبخش پخش شد...
خستم ازاین حال خرابم،مثل همیشه بی قرارم،بجز یه ساعت فکر راحت،حسرت هیچیو ندارم،خم می شه هرکوهی که یک عان،خودشو جای من بزاره،سخته یه روز یکی بفهمه،هیشکیو جز خودش نداره،هیشکیو جز خودش نداره...من چه بجنگم چه نجنگم کل این بازیو باختم،چه بمونم چه نمونم از خودم خاطره ساختم،از خودم خاطره ساختم...
این آهنگو خیلی دوستدارم،چون فکر می کنم تقریبا وصف حال منه!هرلحظه ذهنم درگیره!دلم لک زده واس موقعی که تنها درگیری ذهنم این بود که چجوری استادهارو بزارم سرکار و ازشون سوژه بگیرم...
ادامه در : telegram.me/Roman_Atena
با اخم به جاده پیچدر پیچ روبروم خیره بودم که گلسا با کلافگی گفت:این سانتافه شما یه آهنگ توش نداره؟ از گوشه چشم نگاهش کردم و دستم رو بردم سمت ضبط...آهنگ(یه ساعت فکر راحت)از بابک جهانبخش پخش شد...
خستم ازاین حال خرابم،مثل همیشه بی قرارم،بجز یه ساعت فکر راحت،حسرت هیچیو ندارم،خم می شه هرکوهی که یک عان،خودشو جای من بزاره،سخته یه روز یکی بفهمه،هیشکیو جز خودش نداره،هیشکیو جز خودش نداره...من چه بجنگم چه نجنگم کل این بازیو باختم،چه بمونم چه نمونم از خودم خاطره ساختم،از خودم خاطره ساختم...
این آهنگو خیلی دوستدارم،چون فکر می کنم تقریبا وصف حال منه!هرلحظه ذهنم درگیره!دلم لک زده واس موقعی که تنها درگیری ذهنم این بود که چجوری استادهارو بزارم سرکار و ازشون سوژه بگیرم...
ادامه در : telegram.me/Roman_Atena
۲.۸k
۲۹ دی ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.