رمان تصادف شیرین قسمت نوزدهم:هر چیزی که از گذشته برام مون
رمان تصادف شیرین قسمت نوزدهم:هر چیزی که از گذشته براممونده رو نگهداشتم که همیشه به یادمباشه...یادم باشه کی خردم کرد...یادم باشه دیگه سمت جنس مخالف نرم!اصلا...جای بخیه رو میتونستم با چند تا کرم یا لیزر از بین ببرم،ولی این کارونکردم تا همیشه یادم باشه برای بقیه بیشتر از لیاقتشون ارزش قائل نشم...
رسیدیم به جنگل،وسائل رو از صندوق برداشتیم...حصیر رو پهن کردیم و من و آرسین مشغول درست کردن آتیش شدیم...وقتی داشتیم آتیش رو روشن میکردیم،آرسین دم به دقیقه به خندههای گلسا نگاه میکرد...منم برگشتم و بادیدن خنده هاش حس کردم یه چیزی تو دلم فروریخت...کلافه از جام بلند شدم و از بچه ها دور شدم...روی تخته سنگی نشستم و سرم رو بین دستام گرفتم...ذهنم خیلی درگیر بود...خیلی...چند دقیقه گذشت،تااینکه حس کردم کسی پیشم نشست،نیازی نبود نگاه ببینم کیه،از بوی شیرین عطرش فهمیدم آتوساست...گفت:آرمان؟ کلافگی رو از همون یک کلمهاش حس کردم!متعجب نگاش کردم که گفت:می خوام جریان...جریان... -جریان چیو؟ +جریان...جریان دانیال رو به مهران بگم!نمی خوام هیچ چیزی رو مخفی ازش داشته باشم! درحالی که سعی میکردم صدام بالا نره گفتم:می فهمی چی میگی؟اگه نتونه اینو قبول کنه چی؟ چونش از بغض لرزید و گفت:خودم به همه چیز فکر کردم!ولی بلاخره باید یه روزی بهش بگم!می خوام توام کمکم کنی! با پوزخند گفتم:منکه بی غیرت بودم؟چی شد حالا؟حالا که کارت بهم گیره شدم داداشت؟ یه قطره اشک از چشمش چکید که اخمام رفت تو هم،هرچی هم میگفتم،بازم خواهرم بود و از ته دلم دوستش داشتم،ولی زخمایی که بهم زدن باعث شده اینجوری بی رهم بشم،گفت:آرماااان!منکه ازت عذر خواهی کردم!منکه گفتم اعصبانی بودم و نمی فهمیدم چی میگم!چرا اینجوری میکنی؟آرمانی که من میشناختم انقدر کینه ای نبود! خیلی حرف ها داشتم بهش بزنم،خیلی حرف ها داشتم که تف کنم توی صورتش!ولی جلوی دهنم رو گرفتم!هرچی باشه همخونیم و...ولی اون موقع هیچکدومشون با خودشون نگفتن آرمان همخونمونه...هیچکس!همه منو کوبوندن!لهم کردم!
ادامه : https://t.me/roman_atena
رسیدیم به جنگل،وسائل رو از صندوق برداشتیم...حصیر رو پهن کردیم و من و آرسین مشغول درست کردن آتیش شدیم...وقتی داشتیم آتیش رو روشن میکردیم،آرسین دم به دقیقه به خندههای گلسا نگاه میکرد...منم برگشتم و بادیدن خنده هاش حس کردم یه چیزی تو دلم فروریخت...کلافه از جام بلند شدم و از بچه ها دور شدم...روی تخته سنگی نشستم و سرم رو بین دستام گرفتم...ذهنم خیلی درگیر بود...خیلی...چند دقیقه گذشت،تااینکه حس کردم کسی پیشم نشست،نیازی نبود نگاه ببینم کیه،از بوی شیرین عطرش فهمیدم آتوساست...گفت:آرمان؟ کلافگی رو از همون یک کلمهاش حس کردم!متعجب نگاش کردم که گفت:می خوام جریان...جریان... -جریان چیو؟ +جریان...جریان دانیال رو به مهران بگم!نمی خوام هیچ چیزی رو مخفی ازش داشته باشم! درحالی که سعی میکردم صدام بالا نره گفتم:می فهمی چی میگی؟اگه نتونه اینو قبول کنه چی؟ چونش از بغض لرزید و گفت:خودم به همه چیز فکر کردم!ولی بلاخره باید یه روزی بهش بگم!می خوام توام کمکم کنی! با پوزخند گفتم:منکه بی غیرت بودم؟چی شد حالا؟حالا که کارت بهم گیره شدم داداشت؟ یه قطره اشک از چشمش چکید که اخمام رفت تو هم،هرچی هم میگفتم،بازم خواهرم بود و از ته دلم دوستش داشتم،ولی زخمایی که بهم زدن باعث شده اینجوری بی رهم بشم،گفت:آرماااان!منکه ازت عذر خواهی کردم!منکه گفتم اعصبانی بودم و نمی فهمیدم چی میگم!چرا اینجوری میکنی؟آرمانی که من میشناختم انقدر کینه ای نبود! خیلی حرف ها داشتم بهش بزنم،خیلی حرف ها داشتم که تف کنم توی صورتش!ولی جلوی دهنم رو گرفتم!هرچی باشه همخونیم و...ولی اون موقع هیچکدومشون با خودشون نگفتن آرمان همخونمونه...هیچکس!همه منو کوبوندن!لهم کردم!
ادامه : https://t.me/roman_atena
۳.۰k
۰۶ بهمن ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.