پارتچهلوششمپارترمانتمامزندگیمن

#پارت_چهل_و_ششم#پارت46#رمان_تمام_زندگی_من
وقتی رسیدیم دوتا ماشین جنسیس غریبه توی حیاط بود شونه ای بالا انداختم و گفتم:حتما دوستای بابا یا مامانن
کلید انداختم و رفتم بالا با دیدن من یه پسر از جاش بلند شد چقدر زشت بود موهاش کوتاه بود و قیافه اصلا نداشت یجورایی باید بگم زشترین ادمی بود که تاحالا دیدم
لبخند زورکی زدم و اشاره کردم که بفرمایید بشینین
به همه سلام کردم هیچکدومشون رو نمیشناختم مامان اومد به سمتم و گفت:برو چایی بیار
+خودت برو من خستمه
-یعنی چی؟این مهمونی بخاطره توعه
+یعنی چی بخاطر منه؟منکه اینارو نمیشناسم
-خواستگارن
با تعجب نگاهی به پسره کردم اوقم گرفته بود از قیافش
ولی از ماشیناشون معلوم بود از اون خرپولا هستن
-چرا وایسادی برو بیار دیگه
+من نمیرم
مامان بازوم رو با عصبانیت گرفت و گفت:برو بیار وگرنه.........
+وگرنه چی هان؟
-برو بیار بهت میگم
پامو کوبیدم به زمین و ناچار رفتم سمت اشپزخونه چایی رو ریختم و رفتم اول سمت بابا بعد پدرش بعدشم مادرش و خواهرش و مامان و بعد پسره
پسره لبخندی چندش اوری زد که ناخودآگاه ایشی گفتم رفتم سمت اشپزخونه
حالا میفهمم چرا وقتی خواستیم بریم تولد مامان و بابا چقدر غر زدن حالا میفهمم دیشب و امروز اینقدر باهام خوب بودن بخاطر پول بود کاش به حرف امین گوش داده بودم و نیومده بودم به خونه
-فاطمه بابا بیا بشین
مجبور رفتم نشستم کنار نیایش؛نیایش سرش توی گوشی بود و داشت بازی میکرد
اون فضا بشدت برام غیر قابل تحمل بود هی ثانیه شماری میکردم که پاشن برن
بالاخره پدر و مادرش بلند شدن که برن نفس راحتی کشیدم و بدون خدافسی رفتم به سمت اتاقم بعد از رفتن اونا مامانم اومد توی اتاقم و گفت:چطور بود؟
+افتضاح
-یعنی چی افتضاح؟
+قیافشو دیدی؟
-دیدم ولی قیافه مهم نیست
عصبی گفتم:چی چیو مهم نیست؟مامان میفهمی چی میگی؟این پسره حداقل حداقلش15سال از من بزرگتره
-مهم نیست که قیافه نداره مهم نیست بزرگتره مهم اینکه پول داره بعدا که ازدواج کردین قیافشو یا تیپشو عوض کنی
+مامان مگه زندگی خودم نیست؟من میگم نه
بابام اومد توی اتاق و گفت:با حسین نامزد کردی گفتی با دختراست و یه فیلم نشونمون دادی به احترام داییت هیچی نگفتیم این پسره چشه؟هم سرکاره هم خونه داره هم اوضاعشون توپه
+بابا جان من هنوز کوچیکم بزارین برم دانشگاه بزارین کمی سرعقل بیام خودم تصمیم میگیرم
-تصمیمتو ما میگیرم هرکی اومد یه بهونه اوردی دیگه بسه این خانواده پول دارن تازه فقط یدونه پسر دارن جونشون رو برات میدن قبول کن
فریاد زدم:زندگی خودمه خودم تصمیم میگیرم از الان هیچکس حق نداره در مورد این موضوع حرف بزنه
دیدگاه ها (۱)

#پارت_چهل_و_هفتم#پارت47#رمان_تمام_زندگی_منامین یهو اومد تو ا...

#پارت_چهل_و_پنجم#پارت45#رمان_تمام_زندگی_منعلی یه گوشه ایستاد...

#پارت_چهل_و_چهارم#پارت44#رمان_تمام_زندگی_من با همه سلام کردم...

ادامه ی پارت ¹¹......کای: برو یه آبی به دست و صورتت بزن بریم...

#Gentlemans_husband#Season_two#part_232_سلام عزیزم صبحتون بخ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط