پارت چهل و هفتم پارت47 رمان تمام زندگی من
#پارت_چهل_و_هفتم#پارت47#رمان_تمام_زندگی_من
امین یهو اومد تو اتاق و گفت:شما خجالت نمیکشین؟اسم خودتون رو گذاشتین پدر و مادر؟بابا این دخترتونه وقتی میگه نمیخوام یعنی نمیخوام چرا اصرار میکنین
-شما بچه این عقلتون نمیکشه اینا پول دارن
-پولدارن که دارن نوش جونشون خدا بیشتر بهشون بده اغا فاطمه رو حق ندارین بدین به این خانواده
-امروزه همه چی پوله باید پولدار بودنش توی اولویتش باشه
امین عصبی دست کرد توی موهاشو گفت:یه دفعه دیگه فقط دفعه دیگه از این مهمونیا راه بندازین خودتون و مهموناتون باهم از پنجره پرت میکنم بیرون
بابا عصبی گفت:این چه طرز حرف زدن
و به سمت امین حمله ور شد که مامان بینشون ایستاد وگفت:مهدی ولش کن بچن من فاطمه رو راضی میکنم اگه راضی نشه باید از این خونه بره
باورم نمیشد مامان و بابام دارن این حرفا رو بهم میزنن
بغض کرده بودم و مظلوم نگاهشون میکرد فقط
مامان که رفت بیرون امین با اخم اومد نشست روی تخت و گفت:لجبازی دیگه لجباز بهت گفتم بمون همونجا
دستشو توی هوا تکون داد و گفت:اگه قبول کنی بخدا دیگه ابجی من نیستی فهمیدی؟
+قبول نمیکنم تو که میدونی من کیو میخوام
-اره میدونم ولی ایقدر تخس و لجبازی و مغروری که حاضر نیستی بخاطراون از غرورت بگذری نبودی که ببینی وقتی رفتی چقدر حالش بد شد
+این مدت همش من حالم بد بود حالا اون باید زجر بکشه
امین هووفی کرد و رفت بیرون
گشنم بود نمیتونستم برم بیرون چون مثلا قهر بودم
همیشه توی کمدم کلی چیپس و الوچه و پاستیل قایم میکردم رفتم سمت کمدم
اوووووووف پاستیل کرمیییییی
چیپس سرکه ای و الوچه از این ترشاااااااااا که اب از لب و لوچه ادم اویزون میشه
شروع کردم به خوردن اوف چقدر خوشمزه بودن اصلا دوس نداشتم تموم بشن ولی خب تموم شددددددددددددن:(
با حسرت نگاهی به پاکتشون کردم و برداشتمشون و توی سطل زباله انداختم و رفتم سمت کمد لباسیم
یه پیراهن مردونه پوشیدم با یه شلوارک و رفتم زیر پتو ولی مگه حالا خوابم میبرد؟صدتا فکر و خیال به ذهنم میومد هی اینور و اونور میشدم توی تخت جابه جا میشدم خوابم نمیبرد مجبور شدم رفتم توی کشوی کمدم یه قرص خواب اور خوردم و خوابیدم چون مامان دعوا میکرد که این قرصا رو بخورم همیشه میذاشتم توی کشوی کمدم
بالاخره خوابم برد
توی یه خونه تاریک بودم انگار خرابه بود هیچکس اونجا نبود دورو اطرافمو نگاه میکردم حس کردم یکی دستمو گرفت سرمو با وحشت برگردوندم علی بود لبخندی بهش زدم و با ارامش بدنبال علی رفتم یهو از یه جا افتادم پایین میخواستم جیغ بزنم ولی نمیشد حس کردم پام خیلی درد میکنه مدام علی رو صدا میزدم ولی علی نبود یه جا افتاده بودم وقتی سرم رو برگردوندم علی رو دیدم که اخمی کرده بود و میگفت:ما که میدونیم اخرش بهم نمیرسم میدونیم که پدرت راضی نمیشه باید رابطمون رو تموم کنیم
از خواب پریدم عرق سرد روی پیشونیم نشسته بود چقدر از این لحظه میترسیدم چقدر از این جمله میترسیدم
(بچه ها ناموسا من با نت عموم دارم پارت میزارمااااا
خودم نت ندارم
هرووووووووووووووووووقت نتم وصل شد سریع پارت میزارم
ببخشید بابت کم کاری
نظر لطفا)
امین یهو اومد تو اتاق و گفت:شما خجالت نمیکشین؟اسم خودتون رو گذاشتین پدر و مادر؟بابا این دخترتونه وقتی میگه نمیخوام یعنی نمیخوام چرا اصرار میکنین
-شما بچه این عقلتون نمیکشه اینا پول دارن
-پولدارن که دارن نوش جونشون خدا بیشتر بهشون بده اغا فاطمه رو حق ندارین بدین به این خانواده
-امروزه همه چی پوله باید پولدار بودنش توی اولویتش باشه
امین عصبی دست کرد توی موهاشو گفت:یه دفعه دیگه فقط دفعه دیگه از این مهمونیا راه بندازین خودتون و مهموناتون باهم از پنجره پرت میکنم بیرون
بابا عصبی گفت:این چه طرز حرف زدن
و به سمت امین حمله ور شد که مامان بینشون ایستاد وگفت:مهدی ولش کن بچن من فاطمه رو راضی میکنم اگه راضی نشه باید از این خونه بره
باورم نمیشد مامان و بابام دارن این حرفا رو بهم میزنن
بغض کرده بودم و مظلوم نگاهشون میکرد فقط
مامان که رفت بیرون امین با اخم اومد نشست روی تخت و گفت:لجبازی دیگه لجباز بهت گفتم بمون همونجا
دستشو توی هوا تکون داد و گفت:اگه قبول کنی بخدا دیگه ابجی من نیستی فهمیدی؟
+قبول نمیکنم تو که میدونی من کیو میخوام
-اره میدونم ولی ایقدر تخس و لجبازی و مغروری که حاضر نیستی بخاطراون از غرورت بگذری نبودی که ببینی وقتی رفتی چقدر حالش بد شد
+این مدت همش من حالم بد بود حالا اون باید زجر بکشه
امین هووفی کرد و رفت بیرون
گشنم بود نمیتونستم برم بیرون چون مثلا قهر بودم
همیشه توی کمدم کلی چیپس و الوچه و پاستیل قایم میکردم رفتم سمت کمدم
اوووووووف پاستیل کرمیییییی
چیپس سرکه ای و الوچه از این ترشاااااااااا که اب از لب و لوچه ادم اویزون میشه
شروع کردم به خوردن اوف چقدر خوشمزه بودن اصلا دوس نداشتم تموم بشن ولی خب تموم شددددددددددددن:(
با حسرت نگاهی به پاکتشون کردم و برداشتمشون و توی سطل زباله انداختم و رفتم سمت کمد لباسیم
یه پیراهن مردونه پوشیدم با یه شلوارک و رفتم زیر پتو ولی مگه حالا خوابم میبرد؟صدتا فکر و خیال به ذهنم میومد هی اینور و اونور میشدم توی تخت جابه جا میشدم خوابم نمیبرد مجبور شدم رفتم توی کشوی کمدم یه قرص خواب اور خوردم و خوابیدم چون مامان دعوا میکرد که این قرصا رو بخورم همیشه میذاشتم توی کشوی کمدم
بالاخره خوابم برد
توی یه خونه تاریک بودم انگار خرابه بود هیچکس اونجا نبود دورو اطرافمو نگاه میکردم حس کردم یکی دستمو گرفت سرمو با وحشت برگردوندم علی بود لبخندی بهش زدم و با ارامش بدنبال علی رفتم یهو از یه جا افتادم پایین میخواستم جیغ بزنم ولی نمیشد حس کردم پام خیلی درد میکنه مدام علی رو صدا میزدم ولی علی نبود یه جا افتاده بودم وقتی سرم رو برگردوندم علی رو دیدم که اخمی کرده بود و میگفت:ما که میدونیم اخرش بهم نمیرسم میدونیم که پدرت راضی نمیشه باید رابطمون رو تموم کنیم
از خواب پریدم عرق سرد روی پیشونیم نشسته بود چقدر از این لحظه میترسیدم چقدر از این جمله میترسیدم
(بچه ها ناموسا من با نت عموم دارم پارت میزارمااااا
خودم نت ندارم
هرووووووووووووووووووقت نتم وصل شد سریع پارت میزارم
ببخشید بابت کم کاری
نظر لطفا)
۱۱.۱k
۲۷ شهریور ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۴۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.