پارت چهل و چهارم پارت44 رمان تمام زندگی من
#پارت_چهل_و_چهارم#پارت44#رمان_تمام_زندگی_من
با همه سلام کردم ولی خانواده مادریم باهام سر سنگین شده بودن نفرت از حرفاشون از نگاهشون میبارید
رفتم پیش عمه صدیقه نشستم و گفتم:عمه؟
-هوم
+ایدا رو بیدار کن بازی کنم باهاش
-مگه بچه ای؟تازه خوابیده بیدار بشه خونه رو میزاره رو سرش
سرمو خاروندم و گفتم:حالا یچیزی ازت خواستما
-چیز غلطی خواستی عزیز من
+ایش
رفتم پیش عمه معظمه نشستم در مورد درس و دانشگاه حرف زدیم تا اینکه زنگ و زدن
اونا هم اومدن امین اصلا حالش خوب نبود نمیدونم چرا ولی حس میکردم بخاطر خستگیش نیست بخاطر یچیز دیگست که اینجوری ناراحته
بخاطر شلوغی خونه هم عصبانی بود و هی غر میزد
تا اینکه من رفتم گوشیمو اوردم که فیلمای اب بازی امیرمحمد رو نشون امیرمحمد و آیدا بدم بلکه اروم بشن
تنها جایی که خالی بود کنار یلدا بود رفتم نشستم کنارش و امیرمحمد رو روی یکی از پاهام و ایدا رو روی پای دیگم نشوندم
فیلم روی پلی کردم همین که فیلم پلی کردم یلدا بلند گفت:فاطمه مواظب باش فیلم مبتذلی که درست کردی رو نشون بچه ها ندی واسشون بده
دیگه به اوج عصبانیت رسیدم خواستم چیزی بگم که امین بلند شد و گفت:یلدا خفه شو،خواهر من از تو و برادرت و از صدتا دختر و پسرای فامیل پاکتره حالا خوبه با چشمای خودتون کثافت کاری برادرتون رو دیدن اینجا خونه ماست هیچکس حق نداره به خواهر من توهین کنه اگه میخوای زر اضافی بزنی گمشو بیرون پیش برادر اشغالت
بعدشم رو به همه گفت:یه بار دیگه بشنوم کسی درمورد فاطمه حرف مفت زده میکشمش
مهربون زل زد توی چشمام و گفت:من عاشقترین خواهر رو دارم
بابا هم سکوت کرده بود فقط به من و امین نگاه میکرد یلدا خفه شد و هیچی نگفت
امین هم رفت توی اتاق منم امیرمحمد رو دادم به مامان و ایدا هم به عمه و رفتم توی اتاق امین
هی مشت میزد توی بالشتش و میگفت لعنتی لعنتی
مشت زد توی دیوار و اخش بلند شد اخه مگه مجبوری سریع رفتم روی دو زانو نشستم و گفتم:خوبی؟چرا اینطوری میکنی؟
-فاطمه داغونم داغون میفهمی؟
+اره میفهمم داداشم بهم بگو چیشده خب
-امروز تولده نداست
+واقعا؟
-اره قرار بود وقتی از المان برگرده هرسال کنار هم باشیم قول داده بودیم دانشگاهمون یکی باشه ولی حالا حتی راهمون هم یکی نشده اخرین شبی که باهم حرف زدیم برام یه عکس فرستاد و گفت دوستم و نامزدش اسم خودشون رو به صورت ترکیبی نوشتن خیلی دوس داشت که ماهم داشته باشیم
دست کرد توی جیبش ویه گردنبند بیرون اورد و گفت:وقتی رفتم تهران اولین کاری که کردم اینو خریدم
گردنبند ظریفی بود که روش نوشته شده بود ((نامید))
ترکیب اسم ندا و امین
چقدر داداشم زجر میکشید
ادامه داد:الان نمیدونم کجاست چیکار میکنه خوشحاله؟منو یادش هست؟مادر شده؟نشده؟شوهرش دوسش داره؟
+هیچکس اندازه تو ندا رو دوس نداره هنوزم بعد از 3سال فراموشش نکردی هنوزم ب فکرشی با اومدن اسمش قلبت میلرزه
-فاطمه بخدا خسته شدم ابجی دیگه دانشگاه هم برام خسته کننده شده
+ابجی به فدای تو ،امین باید با این قضیه کنار بیای
-نمیتونم
+میتونی
بغلش کردم و گفتم:اگه برادر منی میتونی مطمئنم
کمی اروم شد یهو یادم اومد امشب تولد آتانازه حالا دیگه شک نداشتم اون چیزی که توی فکرم توی واقعیتم هست باید سر از قضیه در میاوردم
امین دراز کشید تا کمی خوابش ببره منم تنهاش گذاشتم و رفتم بیرون دیگه وقت ناهار بود سفره رو پهن کردیم طبق معمول مهمونیای همیشه روی سفره غذا خوردیم
بالاخره ساعت 5عصر همه رفتن خونه من توی طول این مدت کمرم خورد شد خوووووووووووورد
بزور امین رو راضی کردم که همراهم بیاد تولد
امین یه پیراهن طرح جلیقه آبی پوشید با یه شلوار جین مشکی با کفش آبی و ساعت مشکی
کلا داداشم خوشتیپه
منم کت و شلوار مشکیم رو پوشیدم
و راه افتادیم امین حتی یه کلمه حرف هم نمیزد منم چیزی بهش نگفتم
رسیدیم به جایی که اتاناز ادرس داده بود چه خونه بزرگی بود من از کنار این خونه رد شده بودم و همیشه دوس داشتم داخلش رو ببینم هیچوقت فکر نمیکردم این خونه مال اتاناز و خانوادش باشه علی چه انتخاب خوبی کرده
در باز شد و ما رفتیم داخل خونه کلاسیک بود داخل حیاطش اطرافش کاملا درخت بود و بین درختا هم چراغ گذاشته بودن یه تاب هم زیر درختا بود
دست از انالیز کردن حیاط برداشتم و با امین پیاده شدیم
باهم دیگه رفتیم داخل
وقتی رفتیم داخل هال تمام لامپا خاموش بود.
امین:چه سوپرایز بی مزه ای.
سهیلا از طبقه بالا صدامون زد و گفت:بچه ها بیاین بالا
+سهیلا کلید لامپا کجاست من چش نمیبینم
-فاطمه لامپو روشن نکنیااااااااااااا شمع گذاشتم روی راه پله میبینین بیاین بالا.
با امین رفتیم بالا تقریبا رسیده بودیم بالا که دیدم امین خشکش زده به روبرو.
+امین چیشدی؟بیا دیگه.
رد نگاهشو زدم رسیدم به یه میز بز
با همه سلام کردم ولی خانواده مادریم باهام سر سنگین شده بودن نفرت از حرفاشون از نگاهشون میبارید
رفتم پیش عمه صدیقه نشستم و گفتم:عمه؟
-هوم
+ایدا رو بیدار کن بازی کنم باهاش
-مگه بچه ای؟تازه خوابیده بیدار بشه خونه رو میزاره رو سرش
سرمو خاروندم و گفتم:حالا یچیزی ازت خواستما
-چیز غلطی خواستی عزیز من
+ایش
رفتم پیش عمه معظمه نشستم در مورد درس و دانشگاه حرف زدیم تا اینکه زنگ و زدن
اونا هم اومدن امین اصلا حالش خوب نبود نمیدونم چرا ولی حس میکردم بخاطر خستگیش نیست بخاطر یچیز دیگست که اینجوری ناراحته
بخاطر شلوغی خونه هم عصبانی بود و هی غر میزد
تا اینکه من رفتم گوشیمو اوردم که فیلمای اب بازی امیرمحمد رو نشون امیرمحمد و آیدا بدم بلکه اروم بشن
تنها جایی که خالی بود کنار یلدا بود رفتم نشستم کنارش و امیرمحمد رو روی یکی از پاهام و ایدا رو روی پای دیگم نشوندم
فیلم روی پلی کردم همین که فیلم پلی کردم یلدا بلند گفت:فاطمه مواظب باش فیلم مبتذلی که درست کردی رو نشون بچه ها ندی واسشون بده
دیگه به اوج عصبانیت رسیدم خواستم چیزی بگم که امین بلند شد و گفت:یلدا خفه شو،خواهر من از تو و برادرت و از صدتا دختر و پسرای فامیل پاکتره حالا خوبه با چشمای خودتون کثافت کاری برادرتون رو دیدن اینجا خونه ماست هیچکس حق نداره به خواهر من توهین کنه اگه میخوای زر اضافی بزنی گمشو بیرون پیش برادر اشغالت
بعدشم رو به همه گفت:یه بار دیگه بشنوم کسی درمورد فاطمه حرف مفت زده میکشمش
مهربون زل زد توی چشمام و گفت:من عاشقترین خواهر رو دارم
بابا هم سکوت کرده بود فقط به من و امین نگاه میکرد یلدا خفه شد و هیچی نگفت
امین هم رفت توی اتاق منم امیرمحمد رو دادم به مامان و ایدا هم به عمه و رفتم توی اتاق امین
هی مشت میزد توی بالشتش و میگفت لعنتی لعنتی
مشت زد توی دیوار و اخش بلند شد اخه مگه مجبوری سریع رفتم روی دو زانو نشستم و گفتم:خوبی؟چرا اینطوری میکنی؟
-فاطمه داغونم داغون میفهمی؟
+اره میفهمم داداشم بهم بگو چیشده خب
-امروز تولده نداست
+واقعا؟
-اره قرار بود وقتی از المان برگرده هرسال کنار هم باشیم قول داده بودیم دانشگاهمون یکی باشه ولی حالا حتی راهمون هم یکی نشده اخرین شبی که باهم حرف زدیم برام یه عکس فرستاد و گفت دوستم و نامزدش اسم خودشون رو به صورت ترکیبی نوشتن خیلی دوس داشت که ماهم داشته باشیم
دست کرد توی جیبش ویه گردنبند بیرون اورد و گفت:وقتی رفتم تهران اولین کاری که کردم اینو خریدم
گردنبند ظریفی بود که روش نوشته شده بود ((نامید))
ترکیب اسم ندا و امین
چقدر داداشم زجر میکشید
ادامه داد:الان نمیدونم کجاست چیکار میکنه خوشحاله؟منو یادش هست؟مادر شده؟نشده؟شوهرش دوسش داره؟
+هیچکس اندازه تو ندا رو دوس نداره هنوزم بعد از 3سال فراموشش نکردی هنوزم ب فکرشی با اومدن اسمش قلبت میلرزه
-فاطمه بخدا خسته شدم ابجی دیگه دانشگاه هم برام خسته کننده شده
+ابجی به فدای تو ،امین باید با این قضیه کنار بیای
-نمیتونم
+میتونی
بغلش کردم و گفتم:اگه برادر منی میتونی مطمئنم
کمی اروم شد یهو یادم اومد امشب تولد آتانازه حالا دیگه شک نداشتم اون چیزی که توی فکرم توی واقعیتم هست باید سر از قضیه در میاوردم
امین دراز کشید تا کمی خوابش ببره منم تنهاش گذاشتم و رفتم بیرون دیگه وقت ناهار بود سفره رو پهن کردیم طبق معمول مهمونیای همیشه روی سفره غذا خوردیم
بالاخره ساعت 5عصر همه رفتن خونه من توی طول این مدت کمرم خورد شد خوووووووووووورد
بزور امین رو راضی کردم که همراهم بیاد تولد
امین یه پیراهن طرح جلیقه آبی پوشید با یه شلوار جین مشکی با کفش آبی و ساعت مشکی
کلا داداشم خوشتیپه
منم کت و شلوار مشکیم رو پوشیدم
و راه افتادیم امین حتی یه کلمه حرف هم نمیزد منم چیزی بهش نگفتم
رسیدیم به جایی که اتاناز ادرس داده بود چه خونه بزرگی بود من از کنار این خونه رد شده بودم و همیشه دوس داشتم داخلش رو ببینم هیچوقت فکر نمیکردم این خونه مال اتاناز و خانوادش باشه علی چه انتخاب خوبی کرده
در باز شد و ما رفتیم داخل خونه کلاسیک بود داخل حیاطش اطرافش کاملا درخت بود و بین درختا هم چراغ گذاشته بودن یه تاب هم زیر درختا بود
دست از انالیز کردن حیاط برداشتم و با امین پیاده شدیم
باهم دیگه رفتیم داخل
وقتی رفتیم داخل هال تمام لامپا خاموش بود.
امین:چه سوپرایز بی مزه ای.
سهیلا از طبقه بالا صدامون زد و گفت:بچه ها بیاین بالا
+سهیلا کلید لامپا کجاست من چش نمیبینم
-فاطمه لامپو روشن نکنیااااااااااااا شمع گذاشتم روی راه پله میبینین بیاین بالا.
با امین رفتیم بالا تقریبا رسیده بودیم بالا که دیدم امین خشکش زده به روبرو.
+امین چیشدی؟بیا دیگه.
رد نگاهشو زدم رسیدم به یه میز بز
۱۸.۷k
۲۵ شهریور ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.