من فقط راوی بودم راوی عشقی که دیر رسید اعترافی که به

من فقط راوی بودم. راوی عشقی که دیر رسید، اعترافی که ، به خون ختم شد، و دو مرد، که یکی مُرد تا فراموش نشود. و دیگری زنده ماند، تا فراموش نکند. می دانی؟
مرگ، پایان نیست. گاهی فقط یک خاموشی آرام است.
اما فراموش شدن... مرگی ست که بی وقفه تکرار می شود.
در هر سکوت، در هر شب بی صدا، در هر نامه ای که دیگر پاسخ نمی گیرد. این قصه، برای آنهایی ست که، در دلشان هنوز صدایی مانده، که ناِم کسی را بیصدا نجوا می کند..
دیدگاه ها (۰)

خب...درد دارهوقتی ساعت ها می شینی و به حرف هایی که قرار نیست...

او می خندید و من بیشتر عاشق لبخند و وجودش می شدم.._می خندی ا...

زیبایی او فراتر از چهره است،نه در رنگ چشم و نه در لبخند نهفت...

«مثل آوای نازکی که توی باد پراکنده شد،حضور تو تو ذهنم موند، ...

چپتر ۹ _ آرکانیوم و جنونماه ها گذشت...و سکوت خانه کوچک لیندا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط