من فقط راوی بودم راوی عشقی که دیر رسید اعترافی که به
من فقط راوی بودم. راوی عشقی که دیر رسید، اعترافی که ،
به خون ختم شد، و دو مرد، که یکی
مُرد تا فراموش نشود. و دیگری زنده ماند، تا فراموش نکند. می دانی؟
مرگ، پایان نیست. گاهی فقط یک خاموشی آرام است.
اما فراموش شدن... مرگی ست که بی وقفه تکرار می شود.
در هر سکوت، در هر شب بی صدا، در هر نامه ای که دیگر پاسخ نمی گیرد. این قصه، برای آنهایی ست که، در دلشان هنوز صدایی مانده، که ناِم کسی را بیصدا نجوا می کند..
مرگ، پایان نیست. گاهی فقط یک خاموشی آرام است.
اما فراموش شدن... مرگی ست که بی وقفه تکرار می شود.
در هر سکوت، در هر شب بی صدا، در هر نامه ای که دیگر پاسخ نمی گیرد. این قصه، برای آنهایی ست که، در دلشان هنوز صدایی مانده، که ناِم کسی را بیصدا نجوا می کند..
- ۱.۵k
- ۰۹ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط