★ 𝕃𝕆ℝ𝔻 𝕆𝔽 𝔻𝔸ℝ𝕂𝔼𝕊𝕊 ★ 3
★ 𝕃𝕆ℝ𝔻 𝕆𝔽 𝔻𝔸ℝ𝕂𝔼𝕊𝕊 ★ 3
{شاخه هارو زدم کنار که با چیز غیر قابل باوری مواجه شدن}
♡ ج... ج... جیمین این مال توعه
☆ واسه من کوچیکه اما نمیتونم شبا تو جنگل بخابم که
♡ کسی دوش زندگی میکنه؟
☆ من آدم نیستم؟
♡ نه منظورم این نبود منظورم اینه به غیر از تو کسی اینجاس؟
☆ خوب بود ولی دیگه نیست
حالا میخای شب تو جنگل با گرگا و مارا بخابی یا تو خونه من؟
♡ هر جا باشه بهتر از جاییه که توش مار و گرگ باشه
✤ جیمین چند قدم اومد جلو تر و به رایا نگاهی کرد و به سمت عمارت میرفت...
از دور عمارت دیده میشد اما تا اونجا چند دقیقه ای راه بود توی راه... ✤
{ داشتم از لا به لای سنگ ها قدم بر میداشتم مه پام پیچ خورد و وسط بغل جیمین افتادم و اون منو گرفت... صورتامون خیلی به هم نزدیک بود و به هم با تعجب زل زده بودیم که منو از بغلش هول داد و }
☆ دفه ی دیگه حواستو جمع کن
♡ ب... باشه باشه ببخشید
{ و با خجالت راه میرفتم تا اینکه جلوی در عمارت رسیدیم و در خود به خود باز شد }
☆ اول خانوما...
{ با سکوت و تعجب قدم های آروم به سمت عمارت جیمین بر میداشتم که در با صدای بلندی پشت سرم بسته شد...
سرمو بر گردوندم که دیدم... }
☆ چیه؟ اگه درو نبندم هرچیزی و هر کسی که بخاد میتونه بیاد تو
♡ نه نه منظوری نداشتم مشکلی نیست
☆ هوفففف بریم
{ وقتی وارد اونجا شدیم خیلی بزرگ بود و دور تا دورش پر از تابلو ها و مجسمه های قدیمی و مخوف بود...
رفتیم طبقه بالا که اتاق ها بودن }
☆ یکیشون مال توعه میتونی بری استراحت کنی
♡ عام باشه میرم
{ و خودش رفت طبقه پایین منم به در ها نگاه میکردم و جلو میرفتم که یکی از اونا رو باز کردم و وارد اتاق شدم... اونجا تقریبا بزرگ بود و خیلی زیبا بود لوستر هاش شبیه به شمع بودن و دیوار عاش مشکی بودن تختش سفید و نرم بود و روی میز کنار تخت گلدونی از کل های رز قرمز بود و بوی خوبی میداد }
♡ هیچی از این جیمین بعید نیست پس باید حواسمو جمع کنم و مراقب باشم
✤ رفت و در اتاق رو بست و روی تخت دراز کشید و چشماشو بست اما نمیتونست به جیمین اعتماد کنه و خابش نمیبرد
.
.
( جیمین )
{ باید همه درا رو قفل میکردم که هم کسی نتونه بیاد تو هم اون نتونه بره بیرون... تازه به دستش آوردم نمیتونم ولش کنم...
رفتم و پنجره ها رو بستم در پشتی رو هم قفل کردم و دریچه زیر راه پله ها رو هم قفل کردم و هیچ راه نفوذی وجود نداشت}
☆ الان بهتر شد...
نمیخام دیگه اون کوتوله های بد ترکیبو ببینم
{ تو فکر بودم که چطوری قضیه رو رایا بگم که نترسه و فرار نکنه یا حتی نزنه به سرش و بره تو جنگل اونم این جنگل پر خطر...
به هر حال باید میفهمید که اینجا پر از جادوی سیاهه و پدر اون این همه جادو رو به وجود آورده و الان که پدرش نیست خودش باید تاوان پس بده }
.
.
( رایا )
{ داشتم به سقف اتاق نگاه میکردم که صدای قفل شدن چند تا در اومد ترسیدم و از جام بلند شدم خاستم از پنجره بیرون برم که دیدم قفل بود ترسیدم و عقب عقب میرفتم که به در رسیدم و در رو باز کردم و تند تند از پله ها پایین میرفتم و معلوم نبود جیمین کجاست زیر راه پله ها یه در دیدم و سعی کردم بازش کنم اما اونم قفل بود...
ناگهان صدای جیمین اومد که گفت }
☆ هی هی هی آره باش دختر تو چت شده
♡ مرد کثیف زود باش این درو باز کن ، از من چی میخای
☆ رایا آره باش چی شده...
در ها رو قفل کردم که کسی نیاد تو... اینجا خطرناکه
♡ برای من خطرناک نیست زود باش درو باز کن
☆ پس خودت خاستی
☆ آره خودم خاستم گفتم این در لعنتی رو باز کن
✤ از یقه رایا گرفت و کشون کشون بردش طبقه بالا
در اتاق رو باز کرد و رایا رو پرت کرد تو و در اتاق رو بست و قفل کرد ✤
♡ داری چیکار میکنی جیمین درو باز کن خاهش میکنم جیمین درو باز کن
☆ خودت خاستی... گردن من ننداز داری کارمو سخت میکنی
♡ جیمین من چیزی ندارم که بخای ازم بگیری و حتی نمیدونم اینجا چیکار میکنم و چرا به تو اعتماد کردم ولی اینو باید بدونی که تو خیلی کثیفی مرتیکه هرزه
☆ به حرفی که از دهنت بیرون میاد توجه کن خانم زیبا ممکنه کار دستت بده
میخای بدونی چطور اعتمادت رو جلب کردم
هه
کاری نداره... اینجا پر از چیزاییه که پدر تو اونا رو به وجود آورد و باعث شد خانوم بمیرن ، حالا که اون نیست تو باید به جاش تاوان بدی ، میخاستم باهات خوب باشم ولی نزاشتی
{ پسره ی بد زات کثیف چطور بهش اعتماد کردم با اینکه خاب اونو دیدم ، داشتم با عصبانیت تمام فکر میکردم که چشمم به تابلوی روی دیوار افتاد که عکس جیمین بود... عصبانی تر از قبل برش داشتم و با داد و فریاد کوبوندمش رو زمین که شیشه هاش همه جا رو پر کرد عکسش رو بر داشتم و با دندونام پارش کردم }
♡ حتی عکسشم برام عذاب آوره دیگه نمیخام ریختشو ببینم...
{شاخه هارو زدم کنار که با چیز غیر قابل باوری مواجه شدن}
♡ ج... ج... جیمین این مال توعه
☆ واسه من کوچیکه اما نمیتونم شبا تو جنگل بخابم که
♡ کسی دوش زندگی میکنه؟
☆ من آدم نیستم؟
♡ نه منظورم این نبود منظورم اینه به غیر از تو کسی اینجاس؟
☆ خوب بود ولی دیگه نیست
حالا میخای شب تو جنگل با گرگا و مارا بخابی یا تو خونه من؟
♡ هر جا باشه بهتر از جاییه که توش مار و گرگ باشه
✤ جیمین چند قدم اومد جلو تر و به رایا نگاهی کرد و به سمت عمارت میرفت...
از دور عمارت دیده میشد اما تا اونجا چند دقیقه ای راه بود توی راه... ✤
{ داشتم از لا به لای سنگ ها قدم بر میداشتم مه پام پیچ خورد و وسط بغل جیمین افتادم و اون منو گرفت... صورتامون خیلی به هم نزدیک بود و به هم با تعجب زل زده بودیم که منو از بغلش هول داد و }
☆ دفه ی دیگه حواستو جمع کن
♡ ب... باشه باشه ببخشید
{ و با خجالت راه میرفتم تا اینکه جلوی در عمارت رسیدیم و در خود به خود باز شد }
☆ اول خانوما...
{ با سکوت و تعجب قدم های آروم به سمت عمارت جیمین بر میداشتم که در با صدای بلندی پشت سرم بسته شد...
سرمو بر گردوندم که دیدم... }
☆ چیه؟ اگه درو نبندم هرچیزی و هر کسی که بخاد میتونه بیاد تو
♡ نه نه منظوری نداشتم مشکلی نیست
☆ هوفففف بریم
{ وقتی وارد اونجا شدیم خیلی بزرگ بود و دور تا دورش پر از تابلو ها و مجسمه های قدیمی و مخوف بود...
رفتیم طبقه بالا که اتاق ها بودن }
☆ یکیشون مال توعه میتونی بری استراحت کنی
♡ عام باشه میرم
{ و خودش رفت طبقه پایین منم به در ها نگاه میکردم و جلو میرفتم که یکی از اونا رو باز کردم و وارد اتاق شدم... اونجا تقریبا بزرگ بود و خیلی زیبا بود لوستر هاش شبیه به شمع بودن و دیوار عاش مشکی بودن تختش سفید و نرم بود و روی میز کنار تخت گلدونی از کل های رز قرمز بود و بوی خوبی میداد }
♡ هیچی از این جیمین بعید نیست پس باید حواسمو جمع کنم و مراقب باشم
✤ رفت و در اتاق رو بست و روی تخت دراز کشید و چشماشو بست اما نمیتونست به جیمین اعتماد کنه و خابش نمیبرد
.
.
( جیمین )
{ باید همه درا رو قفل میکردم که هم کسی نتونه بیاد تو هم اون نتونه بره بیرون... تازه به دستش آوردم نمیتونم ولش کنم...
رفتم و پنجره ها رو بستم در پشتی رو هم قفل کردم و دریچه زیر راه پله ها رو هم قفل کردم و هیچ راه نفوذی وجود نداشت}
☆ الان بهتر شد...
نمیخام دیگه اون کوتوله های بد ترکیبو ببینم
{ تو فکر بودم که چطوری قضیه رو رایا بگم که نترسه و فرار نکنه یا حتی نزنه به سرش و بره تو جنگل اونم این جنگل پر خطر...
به هر حال باید میفهمید که اینجا پر از جادوی سیاهه و پدر اون این همه جادو رو به وجود آورده و الان که پدرش نیست خودش باید تاوان پس بده }
.
.
( رایا )
{ داشتم به سقف اتاق نگاه میکردم که صدای قفل شدن چند تا در اومد ترسیدم و از جام بلند شدم خاستم از پنجره بیرون برم که دیدم قفل بود ترسیدم و عقب عقب میرفتم که به در رسیدم و در رو باز کردم و تند تند از پله ها پایین میرفتم و معلوم نبود جیمین کجاست زیر راه پله ها یه در دیدم و سعی کردم بازش کنم اما اونم قفل بود...
ناگهان صدای جیمین اومد که گفت }
☆ هی هی هی آره باش دختر تو چت شده
♡ مرد کثیف زود باش این درو باز کن ، از من چی میخای
☆ رایا آره باش چی شده...
در ها رو قفل کردم که کسی نیاد تو... اینجا خطرناکه
♡ برای من خطرناک نیست زود باش درو باز کن
☆ پس خودت خاستی
☆ آره خودم خاستم گفتم این در لعنتی رو باز کن
✤ از یقه رایا گرفت و کشون کشون بردش طبقه بالا
در اتاق رو باز کرد و رایا رو پرت کرد تو و در اتاق رو بست و قفل کرد ✤
♡ داری چیکار میکنی جیمین درو باز کن خاهش میکنم جیمین درو باز کن
☆ خودت خاستی... گردن من ننداز داری کارمو سخت میکنی
♡ جیمین من چیزی ندارم که بخای ازم بگیری و حتی نمیدونم اینجا چیکار میکنم و چرا به تو اعتماد کردم ولی اینو باید بدونی که تو خیلی کثیفی مرتیکه هرزه
☆ به حرفی که از دهنت بیرون میاد توجه کن خانم زیبا ممکنه کار دستت بده
میخای بدونی چطور اعتمادت رو جلب کردم
هه
کاری نداره... اینجا پر از چیزاییه که پدر تو اونا رو به وجود آورد و باعث شد خانوم بمیرن ، حالا که اون نیست تو باید به جاش تاوان بدی ، میخاستم باهات خوب باشم ولی نزاشتی
{ پسره ی بد زات کثیف چطور بهش اعتماد کردم با اینکه خاب اونو دیدم ، داشتم با عصبانیت تمام فکر میکردم که چشمم به تابلوی روی دیوار افتاد که عکس جیمین بود... عصبانی تر از قبل برش داشتم و با داد و فریاد کوبوندمش رو زمین که شیشه هاش همه جا رو پر کرد عکسش رو بر داشتم و با دندونام پارش کردم }
♡ حتی عکسشم برام عذاب آوره دیگه نمیخام ریختشو ببینم...
۱۹.۳k
۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.