دیگر شک ندارم که چیزی سرم آمده است. مانند یک بیماری سر رس
دیگر شک ندارم که چیزی سرم آمده است. مانند یک بیماری سر رسید، نه مثل یک یقین معمولی یا امری بدیهی. خودش را زیرجلی و کم کم جاکرد، خودم را یک خرده عجیب و یک خرده ناراحت حس کردم، فقط همین. همینکه جا گرفت دیگر جم نخورد، ساکت و آرام قرار گرفت و من فقط توانستم خودم را متقاعد کنم که چیزیم نیست، که فقط زنگ خطری کاذب است و الان دارد می شکفد. فکر نمی کنم مورخ بودن به کسی اهلیت تحلیل روانشناختی بدهد. در قلمرو کارمان، با احساسهای بسیطی سروکار داریم که آنها را با الفاظی عام چون "جاه طلبی" و "نفع طلبی" می نامیم. با اینهمه اگر اندک شناختی از خودم داشته باشم، حالاست که باید به کارش بندم. مثلا در دستهای من چیز تازه ای هست، طرز بخصوصی برای گرفتن پیپ یا چنگالم. یا اینکه چنگال است که حالا طرز خاصی برای گرفته شدن دارد، نمی دانم. همین الان که داشتم می آمدم توی اتاق، یکهو سر جایم وا ایستادم، چون در دستم شیء سردی را حس کردم که با یک جور شخصیتی که پیدا کرده بود توجهم را به خود می کشید. دستم را بازکردم، نگاه کردم: فقط دستگیره ی در را گرفته بودم. امروز صبح توی کتابخانه وقتی "دانش اندوزی" آمد با من سلام علیک کند، ده ثانیه طول کشید تا او را به جا آوردم چهره ای ناشناس می دیدم، که فقط چهره بود. و بعدش هم دستش مثل یک کرم چاق توی دستم بود. فوراً ولش کردم و بازویش شل و ول به حال اول افتاد. توی خیابانها نیز سر و صدای مشکوک عظیم و زیادی به گوش می رسد. پس در چند هفته ی گذشته تغییری رخ داده است. اما کجا؟ این تغییری است انتزاعی که روی هیچ چیز برقررار نمی ماند. آیا من تغییر کرده ام؟ و اگر من نکرده باشم، پس این اتاق، این شهر، این طبیعت است که تغییر کرده است، باید انتخاب کرد. فکر میکنم خود منم که تغییر کرده ام، آسانترین راه حل همین است. و ناخوشایندترینش. اما بالاخره باید قبول کنم که من در معرض این دگرگونیهای ناگهانی هستم. چیزی که هست من خیلی بندرت فکر میکنم، بنابراین یک دسته مسخهای جزئی بی آنکه ملتفتشان باشم درونم روی می دهد و بعد روزی از روزها، یک انقلاب درست و حسابی اتفاق می افتد. این همان است که به زندگیم جنبه متناقض و پریشان داده است.
ژان پل سارتر
- تهوع
ژان پل سارتر
- تهوع
۴.۱k
۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.