The eyes that were painted for me

The eyes that were painted for me...
"چشمانی که برایم نقاشی شدند"


part ۲1




همه‌چیز از همان شب شروع شد.

بعد از آن نوشته‌ی بخار گرفته روی شیشه، جیمین دیگر نتوانست درست بخوابد.
نه فقط بی‌خوابی…
بلکه نوعی «بیدار ماندن ناخواسته»؛
انگار کس دیگری هم در ذهنش بیدار بود و اجازه نمی‌داد او کاملاً خاموش شود.



سه روز گذشت.

دو سه روزی که هر شب، بیدار شدن‌های ناگهانی داشت؛
هر بار با یک صدای خفه، یک تکان شدید، یا نفس‌بریده‌ای که انگار کسی در خواب او را نامشخص صدا می‌زد.
و هر صبح، کمی از خودش کم‌تر بود.
نه عشقش… نه نگاهش…
بلکه خودِ خودش.


تو برایش چای درست کردی، دستش را گرفتی، کنارش ماندی.
اما کم‌کم فهمیدی، تمام این تلاش‌ها مثل نزدیک شدن به کسی‌ست که روی یخ نازک ایستاده.
هر قدم با عشق، اما با خطر شکستن.


آن شب، وقتی خوابید، در تختش آرام بود.
موها روی پیشانی‌اش ریخته بود، انگار دوباره همان جیمینی شده که خدا فقط برای تو خلقش کرده.
تو نزدیکش دراز کشیدی.
انگشت‌هات را در لابه‌لای موهایش بردی.
نفسش منظم، آرام…

اما همین‌که چشم‌هایت سنگین شد، صدای تخت به‌آرامی تکان خورد.


چشم باز کردی.
نه از صدای تخت…
از صدای زمزمه‌ای که درست کنار گوش جیمین بود.
صدای زنی.
آهسته، کشیده، با لحنی شبیه یک لالایی قدیمی:


> «깨어나… 이제 시간이야.»
(بیدار شو… وقتشه.)




تو نشستی.
نور کم بود، ولی می‌دیدی.
موهای جیمین، که لحظه‌ای قبل صاف روی بالش بود، حالا انگار کسی آرام آرام بین آن‌ها دست کشیده باشد.
یک حرکت نرم.
آرام.
اما انسانی نبود.


صدایش زدی.

– جیمین؟

بدنش آرام لرزید.
چشم‌هایش باز نشد، اما نفسش ناگهان سرد شد.
خیلی سرد.

– نه…

زمزمه کردی.

– دوباره این‌طوری نه…


در نور کم اتاق، برای یک لحظه، سایه‌ی چتر سفید پشت سرت روی دیوار افتاد.
اما وقتی برگشتی، هیچ‌کس نبود.


همین که خواستی دستش را تکان بدهی، جیمین چشمانش را باز کرد.
نه کامل؛ نیمه‌باز.
اما نگاهش…
نگاهش متعلق به جیمین نبود.
کاملاً خالی بود، مثل کسی که از دور نگاه می‌کند، از پشت یک پنجره.


دوباره صدایش زدی.

– جیمین؟

چشمان نیمه‌بازش در سقف خیره مانده بود.
لب‌هایش آرام حرکت کردند.
صدا آهسته بود، اما صدای او نبود.
لحن زنانه‌ای که از گلوی او بیرون می‌آمد:



> «너는 아직도 여기 있네…»
(تو هنوز اینجایی؟)




قلبت ایستاد.

– یورا…؟

صدا قطع شد.
چند ثانیه سکوت مطلق.

بعد انگار چیزی در بدنش برگشت، مثل برق گرفتگی.
جیمین با یک نفس بلند نشست.
سرش را میان دستانش گرفت.


– نه… نه… نه… دخالت نکن…!

– جیمین!


او به دیوار تکیه داد.
چشم‌هاش خیس بود، اما نه از گریه، از ترس.
ترسی که تو هرگز در صورتش ندیده بودی.


با صدایی لرزان گفت:

– اون… دیشب اومد.

– اینجا؟

– نه… در من، در وجود من.


دهانت خشک شد.

– چی می‌خواست؟

– گفت: «وقتشه چیزی که مال منه برگرده.»

– یعنی چی؟ تو مال هیچ‌کس نیستی.

– من؟


خندید.
خنده‌ای عصبی، شکسته.

– اون که دنبال من نیست…


نگاهش را به تو دوخت.

– دنبال توئه.


چند ثانیه سکوت.
فقط صدای قلبت می‌شنیدی.
و پشت سر این صدا، چیزی آرام و پنهان،
ریتم قطره‌های بارانی که نمی‌بارید،
اما انگار در جهان دیگری جاری بود.


تو نفس‌گیر نگاهش کردی.

– چرا من؟

جیمین سرش را پایین انداخت.

– چون من… یک‌بار بین شما دو تا یکی رو انتخاب کردم.

– تو… منو انتخاب کردی.

– آره.

– پس مشکل چیه؟

– مشکل اینه که اون… هنوز انتخاب نکرده.


همین‌که این جمله را گفت، چراغ اتاق کمی سوسو زد.
و از زیر در، سایه‌ی باریکی رد شد، مثل رد عبور چیزی که نمی‌خواست وارد شود، فقط می‌خواست مطمئن شود بیدارید.


جیمین دستت را گرفت.
سفت.
انگار اگر رها کند، تمامت را می‌کشند.

– گوش کن…

نفسش بریده شد.

– امشب… امشب من خواب اون نیستم.

– یعنی چی؟

چشم‌هایش پر از اشک شد.

– یعنی… امشب اون خواب منو می‌سازه.

مکث کرد، صدایش شکست:

– و اگه تو هم توی خوابم باشی… نمی‌دونم زنده بیرون می‌آیی یا نه.


سایه پشت در، ذره‌ای تکان خورد.
تبسمی نامرئی، نامعلوم…
اما کاملاً حس‌شدنی.



ادامه دارد.....
دیدگاه ها (۶)

The eyes that were painted for me... "چشمانی که برایم نقاشی ...

The eyes that were painted for me... "چشمانی که برایم نقاشی ...

بیایید حرفای امیدوارانه بهم بزنیم~

The eyes that were painted for me... "چشمانی که برایم نقاشی ...

چپتر ۱۲ _ سایه انتقامکوهستان ساکت است. نه باد می وزد، نه جیر...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط