روح آبی
#روح آبی
#پارت۴۲
بلاخره دفتر رو باز کرد و صفحه ی اولش رو نگاه کرد
(من هیچوقت به خاطرات نوشتن فکر نکردم ولی امروز...)
قطرات اشک باعث خیس شدن برگه شده بود و انگار ادامه جمله صفحه ی بعد بود
ورق زد و نگاهش کرد
(من از دستشون دادم به خاطر یه اشتباه
نمدونم تقصیر من بود یا کسی که بهش دل بستم ولی به سرعت...
اتفاق افتاد
من حالم بده مامان چطور آروم شم)
صفحه ی بعد عکسی از خانوادش چسبیده بود هیا نگاهی به تصویر انداخت و با دیدن یک دختر کوچیک در کنار مامان و باباش یاد خواهر کوچیک کوک که زمانی اون ازش تعریف کرده بود افتاد
§فلش بک به قبل زمانی که هیا متوجه شد کوک یک خواهر کوچیک تر داره§
_هی مطمئنم که اگه خواهرم بفهمه من دلم یجا گیر کرده یه رقیب درست و حسابی گیرت میاد
خندید و به هیا که داشت اداشو در می آورد نگاه کرد
_هه رقیب جدی من اونقدر رقیب داشتم که نگفته برندم
کوک دوباره با خنده ی روی لبش گفت
_هی جدی نشو اون فقط ۵ سالشه!
هیا با حرفش اول متعجب شد و بعد از زدن مشتی به بازوی کوک خندید
§پایان فلش بک§
_هی تو سالمی دیگه!
تهیونگ دستش رو با درد بالا آورد
_آخه من با این دست چطوری چت کنم؟
نق زد و جیهوپ سرش رو به دو طرف تکون داد
_یجوری میگی انگار دوست دختر داری!دادا کسی به تو پیام نمیده که!
تهیونگ که بهش برخورد صورتش رو از جیهوپ برگردوند
با صدای زنگ گوشی تهیونگ به سمتش خیز برداشت
_روانی ای که با روانی رل زد؟!!
با تعجب به تهیونگ نگاه می کرد
_اون هیاعه
کوک با چشم غره ای و گفتن حرفی تهدید وار همراه گوشی از اونجا دور شد
_اسمشو عوض کنیا!
دفتر خاطرات رو توی کیفش گذاشت و اشکاشو پاک کرد
فقط نصفش رو خونده بود ولی کافی بود نباید کوک می فهمید ممکن بود ناراحت بشه
دیدن اینکه کوک اینهمه درد کشیده بوده و اون خبر نداشته قلبش رو به درد می آورد
کوک ۳ روز بعد اون حادثه شروع به رنج دادن خودش کرده بود
به سمت بیمارستان حرکت کرد
کوک گفت که برادرش فقط اوردوز کرده پس خیالش راحت بود
_نام پس امشب حمله اوکیه؟
_آره داداش فقط ازت می خوام مکالمتو باهاش لف بدی و قراری که میزاری جایی باشه که من بگم
_ممنون حتماً
تماس رو قطع کرد و گوشی رو توی جیبش گذاشت و به سمت هیا که تازه اومده بود رفت
...
#بی تی اس
#پارت۴۲
بلاخره دفتر رو باز کرد و صفحه ی اولش رو نگاه کرد
(من هیچوقت به خاطرات نوشتن فکر نکردم ولی امروز...)
قطرات اشک باعث خیس شدن برگه شده بود و انگار ادامه جمله صفحه ی بعد بود
ورق زد و نگاهش کرد
(من از دستشون دادم به خاطر یه اشتباه
نمدونم تقصیر من بود یا کسی که بهش دل بستم ولی به سرعت...
اتفاق افتاد
من حالم بده مامان چطور آروم شم)
صفحه ی بعد عکسی از خانوادش چسبیده بود هیا نگاهی به تصویر انداخت و با دیدن یک دختر کوچیک در کنار مامان و باباش یاد خواهر کوچیک کوک که زمانی اون ازش تعریف کرده بود افتاد
§فلش بک به قبل زمانی که هیا متوجه شد کوک یک خواهر کوچیک تر داره§
_هی مطمئنم که اگه خواهرم بفهمه من دلم یجا گیر کرده یه رقیب درست و حسابی گیرت میاد
خندید و به هیا که داشت اداشو در می آورد نگاه کرد
_هه رقیب جدی من اونقدر رقیب داشتم که نگفته برندم
کوک دوباره با خنده ی روی لبش گفت
_هی جدی نشو اون فقط ۵ سالشه!
هیا با حرفش اول متعجب شد و بعد از زدن مشتی به بازوی کوک خندید
§پایان فلش بک§
_هی تو سالمی دیگه!
تهیونگ دستش رو با درد بالا آورد
_آخه من با این دست چطوری چت کنم؟
نق زد و جیهوپ سرش رو به دو طرف تکون داد
_یجوری میگی انگار دوست دختر داری!دادا کسی به تو پیام نمیده که!
تهیونگ که بهش برخورد صورتش رو از جیهوپ برگردوند
با صدای زنگ گوشی تهیونگ به سمتش خیز برداشت
_روانی ای که با روانی رل زد؟!!
با تعجب به تهیونگ نگاه می کرد
_اون هیاعه
کوک با چشم غره ای و گفتن حرفی تهدید وار همراه گوشی از اونجا دور شد
_اسمشو عوض کنیا!
دفتر خاطرات رو توی کیفش گذاشت و اشکاشو پاک کرد
فقط نصفش رو خونده بود ولی کافی بود نباید کوک می فهمید ممکن بود ناراحت بشه
دیدن اینکه کوک اینهمه درد کشیده بوده و اون خبر نداشته قلبش رو به درد می آورد
کوک ۳ روز بعد اون حادثه شروع به رنج دادن خودش کرده بود
به سمت بیمارستان حرکت کرد
کوک گفت که برادرش فقط اوردوز کرده پس خیالش راحت بود
_نام پس امشب حمله اوکیه؟
_آره داداش فقط ازت می خوام مکالمتو باهاش لف بدی و قراری که میزاری جایی باشه که من بگم
_ممنون حتماً
تماس رو قطع کرد و گوشی رو توی جیبش گذاشت و به سمت هیا که تازه اومده بود رفت
...
#بی تی اس
۲.۵k
۲۹ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.