روح آبی
#روح آبی
#پارت۴۴
از ماشین پیاده شد و نگاهی به اطراف انداخت
اون پسر اومده بود
تیپ مشکیش باعث دیده نشدنش می شد اما خب کوک خوب اون چشمای وحشی رو به خاطر داشت
آروم جلو رفت و رو به روش ایستاد
_اوه اومدی جانم؟
پسر چشمکی زد و خندید اما در کمال خونسردی کوک به یقش چنگ زد و مشتی به گونش زد
یونگی روی زمین افتاد خودش رو جمع کرد و خندید
دستی به گونش کشید و دوباره به کوک نگاه کرد
دوباره به چشمای اون زل زد روش نشست و کلت کمریش رو روی سرش گذاشت
§فلش بک قرار کوک با نامجون§
_خب من اوکی می کنم تو هم حلی دیگه؟
سری تکون داد
چشماش از زمانی که اومده بود به کلت کمری نامجون قفل بود
_هی کوک خوبی؟
دستی جلوی صورت کوک تکون داد
_هوم آره، هیونگ میشه کلتت رو داشته باشم؟
نامجون ابتدا با چشمای گرد شده نگاهش کرد و بعد زد زیر خنده
کوک با چشمایی گرد شده نگاهش کرد
_شوخی جالبی بود کوک!
به محض اینکه دید برادرش به سمت در میره سریع به سمتش رفت و دستش رو گرفت
_هی شوخی نیست...اگ..اگه یه وقت اتفاقی افتاد و دیر رسیدی؟
نامجون پوفی کشید و به چشمای ملتمس کوک زل زد
§پایان فلش بک§
صدای عصبانیش از روی دندون های به هم چفت شدش به گوش پسر زیرش رسید
_خب گوش کن ببین چی میگم لعنتی...اگه نتونی خوشبختش کنی می کشمت...تمام زندگیش از دور بهش نگاه می کنم و اگه فقط یه لحظه یه لحظه آسیبی بهش برسه یا اشکش رو در بیاری قسم می خورم نزارم حتی یه نفس دیگه بکشی
متوجه حرفای پسر رو به روش نمیشد
چی!
می خواست هیا رو بهش بده!
یونگی خوش حال بود خیلی خوش حال تر از چیزی که کسی بتونه تصور کنه
افرادش کوک رو محاصره کردن
_بکش عقب
صدای فریاد اون مرد محافظ باعث شد عقب بکشه
کلت نامجون رو به طرفی پرت کرد و به پشت آروم آروم عقب راه می رفت
خودش رو به ماشینش رسوند و داخل شد و به سرعت از اونجا دور شد
به محافظ ها اشاره کرد که ولش کنن
از روی زمین بلند شد و خودش رو تمیز کرد
_برا فردا شب یه مهمونی ترتیب بده
...
#بی تی اس
#پارت۴۴
از ماشین پیاده شد و نگاهی به اطراف انداخت
اون پسر اومده بود
تیپ مشکیش باعث دیده نشدنش می شد اما خب کوک خوب اون چشمای وحشی رو به خاطر داشت
آروم جلو رفت و رو به روش ایستاد
_اوه اومدی جانم؟
پسر چشمکی زد و خندید اما در کمال خونسردی کوک به یقش چنگ زد و مشتی به گونش زد
یونگی روی زمین افتاد خودش رو جمع کرد و خندید
دستی به گونش کشید و دوباره به کوک نگاه کرد
دوباره به چشمای اون زل زد روش نشست و کلت کمریش رو روی سرش گذاشت
§فلش بک قرار کوک با نامجون§
_خب من اوکی می کنم تو هم حلی دیگه؟
سری تکون داد
چشماش از زمانی که اومده بود به کلت کمری نامجون قفل بود
_هی کوک خوبی؟
دستی جلوی صورت کوک تکون داد
_هوم آره، هیونگ میشه کلتت رو داشته باشم؟
نامجون ابتدا با چشمای گرد شده نگاهش کرد و بعد زد زیر خنده
کوک با چشمایی گرد شده نگاهش کرد
_شوخی جالبی بود کوک!
به محض اینکه دید برادرش به سمت در میره سریع به سمتش رفت و دستش رو گرفت
_هی شوخی نیست...اگ..اگه یه وقت اتفاقی افتاد و دیر رسیدی؟
نامجون پوفی کشید و به چشمای ملتمس کوک زل زد
§پایان فلش بک§
صدای عصبانیش از روی دندون های به هم چفت شدش به گوش پسر زیرش رسید
_خب گوش کن ببین چی میگم لعنتی...اگه نتونی خوشبختش کنی می کشمت...تمام زندگیش از دور بهش نگاه می کنم و اگه فقط یه لحظه یه لحظه آسیبی بهش برسه یا اشکش رو در بیاری قسم می خورم نزارم حتی یه نفس دیگه بکشی
متوجه حرفای پسر رو به روش نمیشد
چی!
می خواست هیا رو بهش بده!
یونگی خوش حال بود خیلی خوش حال تر از چیزی که کسی بتونه تصور کنه
افرادش کوک رو محاصره کردن
_بکش عقب
صدای فریاد اون مرد محافظ باعث شد عقب بکشه
کلت نامجون رو به طرفی پرت کرد و به پشت آروم آروم عقب راه می رفت
خودش رو به ماشینش رسوند و داخل شد و به سرعت از اونجا دور شد
به محافظ ها اشاره کرد که ولش کنن
از روی زمین بلند شد و خودش رو تمیز کرد
_برا فردا شب یه مهمونی ترتیب بده
...
#بی تی اس
۴.۱k
۳۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.