من تورا خدای خود پندارم کفرش به کنار عجب خدایی دارم
#سهم_من_از_تو
پارت ۱
صدای الارم گوشی مثل صدای یک بیل مکانیکی رفته بود تو مغزش با چشمای خمار و نیمه باز دنبال گوشیش گشت چشماش کمی تار میدید اما تونست اون صدای مزخرف و خاموش کنه
هنوز مغزش توانایی درک موقعیت و نداشت اروم و بی صدا خمیازه ای کشید و پیشانیشو خاروند ...
تو حال خودش بود که با صدای مادرش مانند یک فرد برق گرفته از جا پرید
مادر ا.ت : ا.ت دختر چقدر میخوابی ؟ بلند شو مگه قرار نبود با برادرت بری ؟ زود باش دیر بجنبی چانیول رفته ها
از من گفتن بود
دختر مثل یک فرد برق گرفته از جاش پرید نگاهی به ساعت دیواری اتاقش کرد ساعت دقیقا ۱۰:۴۵ صبح رو نشون میداد و این اصلا برای دختر نشونه ی خوبی نبود با قدم های تند به سمت سرویس بهداشتی اتاقش رفت تو اینه نگاهی به چهره ی خودش انداخته
ا.ت : قیافه ی الانم فک نکنم چیز کمتری از راهبه داشته باشه
تند تر از قبل کار های مربوط رو انجام داد و وقت پوشیدن لباسش بود
جایی که قرار بود با برادرش بره یه مکان عادی نبود یا شایدم حداقل تیمارستان برای دختر یه مکان غیر عادی به نظر میرسید دکتر ها و پرستار های زیادی در اونجا حضور داشتند و همکار های برادرش به حساب میومدن دختر دنبال لباسی میگشت که اون و کوچک و بچگونه نشون نده چون اصلا دلش نمیخواست به یه دختر ۱۵ ساله بگن بچه دقیقا کلمه ای که چانیول برای حرصی کردن خواهر کوچولوش استفاده میکرد ...
بلاخره تونست یه لباس مناسب انتخاب کنه و بپوشه که صدای برادرش به گوشش رسید
چانیول : ا.ت دارم بهت هشدار میدم اگه تا ۵ دقیقه ی دیگه تو ماشین نباشی من میرم و دیگه همچین فرصتی بهت نمیدم تا باهام بیای خانم کوچولو
ا.ت : بازم داره حرصیم میکنه چکار باید بکنم تا اینقدر بهم نگه کوچولو
دختر داشت با خودش کلنجار میرفت و حرص میخورد که یادش اومد اگه تا دقایقی دیگه پایین نباشه باید تحقیق مهمشو ببوسه و بزاره کنار ....
در اتاقشو باز کرد و با قدم های تند و سریع از پله ها اومد پایین که با برادرش روبه رو شد
چانیول : ا.ت بدو باید تا نیم ساعت دیگه اونجا باشیم شیفتم قراره امروز زودتر شروع شه ....
پارت ۱
صدای الارم گوشی مثل صدای یک بیل مکانیکی رفته بود تو مغزش با چشمای خمار و نیمه باز دنبال گوشیش گشت چشماش کمی تار میدید اما تونست اون صدای مزخرف و خاموش کنه
هنوز مغزش توانایی درک موقعیت و نداشت اروم و بی صدا خمیازه ای کشید و پیشانیشو خاروند ...
تو حال خودش بود که با صدای مادرش مانند یک فرد برق گرفته از جا پرید
مادر ا.ت : ا.ت دختر چقدر میخوابی ؟ بلند شو مگه قرار نبود با برادرت بری ؟ زود باش دیر بجنبی چانیول رفته ها
از من گفتن بود
دختر مثل یک فرد برق گرفته از جاش پرید نگاهی به ساعت دیواری اتاقش کرد ساعت دقیقا ۱۰:۴۵ صبح رو نشون میداد و این اصلا برای دختر نشونه ی خوبی نبود با قدم های تند به سمت سرویس بهداشتی اتاقش رفت تو اینه نگاهی به چهره ی خودش انداخته
ا.ت : قیافه ی الانم فک نکنم چیز کمتری از راهبه داشته باشه
تند تر از قبل کار های مربوط رو انجام داد و وقت پوشیدن لباسش بود
جایی که قرار بود با برادرش بره یه مکان عادی نبود یا شایدم حداقل تیمارستان برای دختر یه مکان غیر عادی به نظر میرسید دکتر ها و پرستار های زیادی در اونجا حضور داشتند و همکار های برادرش به حساب میومدن دختر دنبال لباسی میگشت که اون و کوچک و بچگونه نشون نده چون اصلا دلش نمیخواست به یه دختر ۱۵ ساله بگن بچه دقیقا کلمه ای که چانیول برای حرصی کردن خواهر کوچولوش استفاده میکرد ...
بلاخره تونست یه لباس مناسب انتخاب کنه و بپوشه که صدای برادرش به گوشش رسید
چانیول : ا.ت دارم بهت هشدار میدم اگه تا ۵ دقیقه ی دیگه تو ماشین نباشی من میرم و دیگه همچین فرصتی بهت نمیدم تا باهام بیای خانم کوچولو
ا.ت : بازم داره حرصیم میکنه چکار باید بکنم تا اینقدر بهم نگه کوچولو
دختر داشت با خودش کلنجار میرفت و حرص میخورد که یادش اومد اگه تا دقایقی دیگه پایین نباشه باید تحقیق مهمشو ببوسه و بزاره کنار ....
در اتاقشو باز کرد و با قدم های تند و سریع از پله ها اومد پایین که با برادرش روبه رو شد
چانیول : ا.ت بدو باید تا نیم ساعت دیگه اونجا باشیم شیفتم قراره امروز زودتر شروع شه ....
۳.۷k
۰۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.