اگر عشق تو یک دانه ی شن بود جهان من ساحل میشد
#سهم_من_از_تو
پارت ۲
یکی از اتاق های رنگ و رو رفته ی تیمارستان در سکوت عجیبی فرو رفته بود
گویا ان اتاق شباهت زیادی به یک سیاه چاله داشت اتاق تاریک بود و سکوت کر کننده و تحمل ان سخت تر از کار در معدن
پسر روی تخت کهنه دراز کشیده بود و ساعدش را روی چشم هایش گزاشته بود قرص های ارامبخش زیادی به خوردش داده بودند و فقط توانایی باز گزاشتن چشم هایش را داشت
تنها صدای عقربه های ساعت بود که با شجاعت به سکوت حمله ور شده بود
هوا پاییزی بود و بوی باران در داخل اتاق از طریق پنجره ی باز اهنی پخش شده بود حالا که بوی باران پاییزی به مشامش خورده او به گذشته ای دور راهی میشد
(فلش بک)
امروز پسر کوچک خوشحال تر از هر روز دیگر دیده میشد با عجله و ذوقی که نمیدانست نشاطش از کجاس چکمه های کوچک و بچگانه اش را پوشید و از خانه بیرون زد وقتی قطرات کوچک باران به صورتش بر خوردند و بوی باران پاییزی به مشامش خورد لبخند بی اختیاری زد و شروع به دویدن زیر باران کرد
با صدای فریاد نگران مادرش به خود امد
مادر : جونگ کوکا پسرم چرا بدون پوشیدن لباس مناسب رفتی زیر بارون ؟
الان سرما میخوری زود باش بیا تو
پسر کوچک ناراحت بود دلش نمیخواست بازیکردن زیر باران را رها کند و به خانه برود اما چاره ای جز پیروی از حرف مادرش نداشت
(پایان فلش بک ، زمان حال)
چقدر دلتنگ خاطرات کودکی اش بود
چقدر دلتنگ نوازش های مهربانانه ی مادرش بود
چقدر دلتنگ بازی کردن زیر باران بود
اما حالا ترد شده بود پسر بزرگتر از زمین و زمان ترد شده بود فقط این تیمارستان روانی بود که شیش ساله تمام شده بود خونه ی اون پسر
دیگه کسی اونو به اسم یه ادم سالم و دارای صلاحیت نمیشناخت جز یه قاتل تیمارستانی ......
پارت ۲
یکی از اتاق های رنگ و رو رفته ی تیمارستان در سکوت عجیبی فرو رفته بود
گویا ان اتاق شباهت زیادی به یک سیاه چاله داشت اتاق تاریک بود و سکوت کر کننده و تحمل ان سخت تر از کار در معدن
پسر روی تخت کهنه دراز کشیده بود و ساعدش را روی چشم هایش گزاشته بود قرص های ارامبخش زیادی به خوردش داده بودند و فقط توانایی باز گزاشتن چشم هایش را داشت
تنها صدای عقربه های ساعت بود که با شجاعت به سکوت حمله ور شده بود
هوا پاییزی بود و بوی باران در داخل اتاق از طریق پنجره ی باز اهنی پخش شده بود حالا که بوی باران پاییزی به مشامش خورده او به گذشته ای دور راهی میشد
(فلش بک)
امروز پسر کوچک خوشحال تر از هر روز دیگر دیده میشد با عجله و ذوقی که نمیدانست نشاطش از کجاس چکمه های کوچک و بچگانه اش را پوشید و از خانه بیرون زد وقتی قطرات کوچک باران به صورتش بر خوردند و بوی باران پاییزی به مشامش خورد لبخند بی اختیاری زد و شروع به دویدن زیر باران کرد
با صدای فریاد نگران مادرش به خود امد
مادر : جونگ کوکا پسرم چرا بدون پوشیدن لباس مناسب رفتی زیر بارون ؟
الان سرما میخوری زود باش بیا تو
پسر کوچک ناراحت بود دلش نمیخواست بازیکردن زیر باران را رها کند و به خانه برود اما چاره ای جز پیروی از حرف مادرش نداشت
(پایان فلش بک ، زمان حال)
چقدر دلتنگ خاطرات کودکی اش بود
چقدر دلتنگ نوازش های مهربانانه ی مادرش بود
چقدر دلتنگ بازی کردن زیر باران بود
اما حالا ترد شده بود پسر بزرگتر از زمین و زمان ترد شده بود فقط این تیمارستان روانی بود که شیش ساله تمام شده بود خونه ی اون پسر
دیگه کسی اونو به اسم یه ادم سالم و دارای صلاحیت نمیشناخت جز یه قاتل تیمارستانی ......
۲.۹k
۰۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.