باهمون چهره سردش کنار رفت گذاشت وارد اتاق بشم

༺༽ 𝐧𝐢𝐠𝐡𝐭 𝐦𝐚𝐬𝐤 ༼༻
𝐩𝐚𝐫𝐭:«𝟏𝟎»

★........★........ ★........★.......


باهمون چهره سردش کنار رفت گذاشت وارد اتاق بشم...


در رو با شتاب بست که باعث شد بخاطر صداش لرزی به تنم بیوفته و چشمام رو ببندم...


با تنه ای که بهم زد از کنارم رد شد و گفت...


آلبرت: میتونی بشینی.


امیلی/کاترین: ممنونم شاهزاده اما اینجوری راحت ترم.


برگشت و با نیشخند بهم نگاه کرد..


سمت میزش رفت و مشغول باز کردن یه جعبه شد...


از توی جعبه یه چاقو سلطنتی در اورد...


البته نه برای تهدید...
برای بازی کردن...


چاقو رو توی دستش چرخوند و لبه تیزش رو با انگشتاش لمس کرد...


بدون اینکه بهم نگاه کنه شروع کرد به حرف زدن....


آلبرت: تو...
تو مشاوره خاص ملکه ای،نه؟!
کسی که حتی قبل از فکر کردن ملکه...
راهش رو پیش بینی میکنه!
پس تو...
پس تو لابد میدونی این قصر، با صلح فرانسه، حالا از بیرون امن تر بنظر میرسه.
اما از داخل بسیار ناپایداره...



اروم اما با جدیت حرف زدم...


امیلی/کاترین: شاهزاده...
هردو به یک اندازه خطرناک هستن...


خندید...
خندش برای این کشور مثل یک خنجر میمونه...
نفسش رو آهسته بیرون داد.


سکوت کردم...
چهرم هر لحظه سرد تر عصبی تر از قبل میشد...

صداش رو پایین اورد و...


آلبرت: تو از همه بیشتر میدونی تو این قصر چی میگذره...
کلمات تو میتونن تاج رو جا به جا کنن...
و یا حتی...نابودش کنن.
من ازت نمیخوام خیانت کنی...
فقط میخوام کمکم کنی...
میخوام بفهمم.. میخوام بفهمم امیلی چی رو از من مخفی میکنن...


امیلی/کاترین: اگه چیزی از شما پنهان شده.
احتمالا به این دلیل پنهونه که نباید در دستان ادمی مثل شما باشه.


سکوت سنگین شد، به چاقو خیره شد.
اما...
یهو به طرز وحشتناک و با خشم زیادی اون رو به میز کوبید...


با خشم داد زد...


آلبرت: من حق دارم...
من حق دارم بدونم امیلی، من وارث این خونه هستم نه تماشاگرش.


یک قدم بهش نزدیک شدم...


امیلی/کاترین: وارث بودن شاهزاده؟
اون تاج فقط یک فلزه سبکه.
ولی وفاداری سنگینه...
وفاداری خیلی سنگینه چیزی شما هنوز درکش نکردید...


عصبی تر از همیشه با چشمای به خون نشسته بهم نگاه کرد..


آلبرت: تو... تو زبون خیلی تندی داری برای کسی که فقط یک مشاوره.
میدونم... میدونم توی لعنتی اون اطلاعات رو پنهان کردی...

ادامه دارد...