حرفش لرز انداخته بود به تنم
༺༽ 𝐧𝐢𝐠𝐡𝐭 𝐦𝐚𝐬𝐤 ༼༻
𝐩𝐚𝐫𝐭:«𝟗»
★........★........ ★........★.......
حرفش لرز انداخته بود به تنم...
من چم شده....
یه لحظه صبر کن..
قصر!...
ملکه ویکتوریا!!!
به کل فراموش کرده بودم.
سریع لباسم رو عوض کردم در اتاق رو با شتاب باز کردم...
ویلیام رفته بود.
اسبشم رو هم با خودش برده بود...
شنلم رو روی سرم کشیدم رفتم سمت قصر...
تقی به در زدم با شنیدن صداش در رو باز کردم.
ملکه ویکتوریا....
روی صندلی نشسته بود تا منو دید با عجله از روی صندلیش بلند شده بود اومد سمتم دستمو گرفت...
ملکه ویکتوریا: کجا بودی امیلی؟
دختر میدونی چقدر نگرانت شدم برای چی انقدر دیر کردی؟!!
تعظیم کوتاهی کردم سرمو بالا اوردم....
امیلی/کاترین: گستاخی منو ببخشید ملکه ویکتوریا.
من خب...
یه کاری برام پیش اومده بود.
ملکه ویکتوریا: تو یه گنج داری...
یه گنج از اطلاعات مهم کشور. اطلاعاتی که اگه به دست یکی از کشور های دشمن بیوفته میتونه انگلستان رو نابود کنه...
امیلی/کاترین: درکتون میکنم ملکه...
لطفا اروم باشید.
نگران نباشید اون گنج جاش امنه...
نفسش رو کلافه بیرون داد...
ملکه ویکتوریا: میدونی امیلی....
من نگران تهیونگ هستم...
اخه چرا باید نامه بده که چند روز دیرتر به قصر میاد...
امیلی/کاترین: من مطمئنم اتفاقی نیوفتاده.
پس خودتون رو ناراحت نکنید
ملکه من...
همچی طبق روال همیشه داره پیش میره و چیزی برای نگرانی نیست...
ملکه ویکتوریا: درسته....
امیلی/کاترین:وضعیت صلح بین کشور فرانسه و انگلستان چطوره؟
ملکه ویکتوریا: بالاخره تموم شد.
هردو کشور صلح کردن.
نامه ای از کشور فرانسه دریافت کردیم که قراره در جشن شاهزاده اول حضور داشته باشن.
امیلی/کاترین: این خیلی خوبه...
رابطه صمیمانه ای داره بین انگلستان و فرانسه رخ میده.
ملکه ویکتوریا: امیلی!...
حرف ملکه با صدای در قطع شد...
ملکه ویکتوریا: بله؟!
خدمتکاری وارد اتاق شد تعظیم کوتاه کرد...
خدمتکار: ملکه ویکتوریا شاهزاده دوم آلبرت اطلاع دادن که لحظه ای مشاور شما امیلی برن پیششون...
ملکه ویکتوریا: امیلی؟!!
خدمتکار: بله...
نگاه مردد و مشکوکی بهم انداخت...
نگاهی بسیار عمیق...
ملکه ویکتوریا: امیلی میتونی بری...
حرفش رو با سر تایید کردم سمت در رفتم..
با اخرین حرفی که زدم تعظیم کوتاهی کردم در رو بستم...
امیلی/کاترین: شب بخیر ملکه...
خشم تمام وجودم رو گرفته بود...
از اینکه باهاش هم کلام بشم نفرت شدیدی دارم...
چون توی اون نگاهش جز...
جز شرارت...
گستاخی...
پلیدی چیزه دیگه ای نیست...
راه رو طولانی رو با این افکار پشت سر گذاشتم...
ایستادم و...
نفس عمیقی کشیدم....
خودم رو برای روبه رو شدن باهاش اماده کردم.
تقی به در زدم که خودش در رو برام باز کرد.
باهمون چهره سردش کنار رفت گذاشت وارد اتاق بشم...
ادامه دارد...
𝐩𝐚𝐫𝐭:«𝟗»
★........★........ ★........★.......
حرفش لرز انداخته بود به تنم...
من چم شده....
یه لحظه صبر کن..
قصر!...
ملکه ویکتوریا!!!
به کل فراموش کرده بودم.
سریع لباسم رو عوض کردم در اتاق رو با شتاب باز کردم...
ویلیام رفته بود.
اسبشم رو هم با خودش برده بود...
شنلم رو روی سرم کشیدم رفتم سمت قصر...
تقی به در زدم با شنیدن صداش در رو باز کردم.
ملکه ویکتوریا....
روی صندلی نشسته بود تا منو دید با عجله از روی صندلیش بلند شده بود اومد سمتم دستمو گرفت...
ملکه ویکتوریا: کجا بودی امیلی؟
دختر میدونی چقدر نگرانت شدم برای چی انقدر دیر کردی؟!!
تعظیم کوتاهی کردم سرمو بالا اوردم....
امیلی/کاترین: گستاخی منو ببخشید ملکه ویکتوریا.
من خب...
یه کاری برام پیش اومده بود.
ملکه ویکتوریا: تو یه گنج داری...
یه گنج از اطلاعات مهم کشور. اطلاعاتی که اگه به دست یکی از کشور های دشمن بیوفته میتونه انگلستان رو نابود کنه...
امیلی/کاترین: درکتون میکنم ملکه...
لطفا اروم باشید.
نگران نباشید اون گنج جاش امنه...
نفسش رو کلافه بیرون داد...
ملکه ویکتوریا: میدونی امیلی....
من نگران تهیونگ هستم...
اخه چرا باید نامه بده که چند روز دیرتر به قصر میاد...
امیلی/کاترین: من مطمئنم اتفاقی نیوفتاده.
پس خودتون رو ناراحت نکنید
ملکه من...
همچی طبق روال همیشه داره پیش میره و چیزی برای نگرانی نیست...
ملکه ویکتوریا: درسته....
امیلی/کاترین:وضعیت صلح بین کشور فرانسه و انگلستان چطوره؟
ملکه ویکتوریا: بالاخره تموم شد.
هردو کشور صلح کردن.
نامه ای از کشور فرانسه دریافت کردیم که قراره در جشن شاهزاده اول حضور داشته باشن.
امیلی/کاترین: این خیلی خوبه...
رابطه صمیمانه ای داره بین انگلستان و فرانسه رخ میده.
ملکه ویکتوریا: امیلی!...
حرف ملکه با صدای در قطع شد...
ملکه ویکتوریا: بله؟!
خدمتکاری وارد اتاق شد تعظیم کوتاه کرد...
خدمتکار: ملکه ویکتوریا شاهزاده دوم آلبرت اطلاع دادن که لحظه ای مشاور شما امیلی برن پیششون...
ملکه ویکتوریا: امیلی؟!!
خدمتکار: بله...
نگاه مردد و مشکوکی بهم انداخت...
نگاهی بسیار عمیق...
ملکه ویکتوریا: امیلی میتونی بری...
حرفش رو با سر تایید کردم سمت در رفتم..
با اخرین حرفی که زدم تعظیم کوتاهی کردم در رو بستم...
امیلی/کاترین: شب بخیر ملکه...
خشم تمام وجودم رو گرفته بود...
از اینکه باهاش هم کلام بشم نفرت شدیدی دارم...
چون توی اون نگاهش جز...
جز شرارت...
گستاخی...
پلیدی چیزه دیگه ای نیست...
راه رو طولانی رو با این افکار پشت سر گذاشتم...
ایستادم و...
نفس عمیقی کشیدم....
خودم رو برای روبه رو شدن باهاش اماده کردم.
تقی به در زدم که خودش در رو برام باز کرد.
باهمون چهره سردش کنار رفت گذاشت وارد اتاق بشم...
ادامه دارد...
- ۲.۰k
- ۱۵ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط