تهیونگ ویلیام کاملا میفهمم چی میگی
༺༽ 𝐧𝐢𝐠𝐡𝐭 𝐦𝐚𝐬𝐤 ༼༻
𝐩𝐚𝐫𝐭:«𝟖»
★........★........ ★........★.......
تهیونگ / ویلیام: کاملا... میفهمم چی میگی.
باید به خودت افتخار کنی.
با خنده گفتم...
امیلی/کاترین:افتخار میکنم...
شروع کرد به خندیدن که منم متقابل با دیدن خندش خندم گرفت...
تهیونگ / ویلیام: بسیار هم عالی....
سکوت نرمی بینمون ایجاد شده بود...
به جلو خم شد...
ارنج هاش رو روی زانو گذاشت نگاه کوتاه اما نافذ به من انداخت...
تهیونگ / ویلیام: میدونی...
این اتاق...
یه ارامش عجیب داره...
یه جور پناهگاه...
امیلی/کاترین: برای من همیشه همین بوده.
همچنان خم شده بود...
انگار هنوز چیزی در ذهنش مونده بود...
کمی سرش رو بالا اورد...
چشماش با نور شعله میدرخشید...
امیلی/کاترین: به چی فکر میکنی؟
تهیونگ / ویلیام: به اینکه...
شاید دنیا فقط زمانی اروم میگیره که کسی پیدا بشه که سکوت تو رو بفهمه...
حتی بدون اینکه لازم باشه حرف بزنی...
کلماتش...
کاملا قابل درک بود....
امیلی/کاترین: ویلیام...
تو اولین نفری هستی که تونست بفهمه درون من چی داره میگذره...
ازت ممنونم...
امروز خیلی ارومم کردی.
لبخند گرمی بهم زد...
نگاهش ثابت روی چشمام مونده بود...
نگاه عمیق و اروم...
مثل کسی که میخواد چیزی بگه اما واژه کم میاره...
از جاش بلند شد اروم سمت در رفت...
قبل از رفتش ایستاد و برگشت سمتم...
تهیونگ / ویلیام: میدونی....
تو هم تنها کسی بودی که انقدر راحت باهاش حرف زدم...
پیش بقیه مجبورم نقش بازی کنم اما پیش تو... خوده واقعیم...
حرفش باعث شد کمی خوشحال بشم لبخند بیاد روی لبم...
ولی یهو حالت چهرش تغییر کرد...
نفسش رو کلافه بیرون داد گفت....
تهیونگ / ویلیام: شاید... شاید همین صداقت بینمون ترسناک
باشه کاترین....
اما... برام ارامش بخشه و همین برام با ارزشه...
حرفش منو تو فکر رو برد...
تهیونگ / ویلیام: دیر وقته بانو کاترین...
من دیگه میرم... شب بخیر.
اینو گفت در رو باز کرد از اتاق رفت بیرون...
صدای بسته شدن در تو اتاق پیچید...
تنها چیزی که ازش باقی موند عطر تلخ و گرمش بود...
حرفش لرز انداخته بود به تنم...
من چم شده...
ادامه دارد...
میدونم...
مکالمه بسیار بسیار طولانی باهم داشتن.
اما نگران نباشید...
قراره اتفاقات غیره منتظره ای بیوفته.
فعلا داشتن باهم آشنا میشدن پس صلاح دونستم یکم مکالمه هاشون رو طولانی کنم.
𝐩𝐚𝐫𝐭:«𝟖»
★........★........ ★........★.......
تهیونگ / ویلیام: کاملا... میفهمم چی میگی.
باید به خودت افتخار کنی.
با خنده گفتم...
امیلی/کاترین:افتخار میکنم...
شروع کرد به خندیدن که منم متقابل با دیدن خندش خندم گرفت...
تهیونگ / ویلیام: بسیار هم عالی....
سکوت نرمی بینمون ایجاد شده بود...
به جلو خم شد...
ارنج هاش رو روی زانو گذاشت نگاه کوتاه اما نافذ به من انداخت...
تهیونگ / ویلیام: میدونی...
این اتاق...
یه ارامش عجیب داره...
یه جور پناهگاه...
امیلی/کاترین: برای من همیشه همین بوده.
همچنان خم شده بود...
انگار هنوز چیزی در ذهنش مونده بود...
کمی سرش رو بالا اورد...
چشماش با نور شعله میدرخشید...
امیلی/کاترین: به چی فکر میکنی؟
تهیونگ / ویلیام: به اینکه...
شاید دنیا فقط زمانی اروم میگیره که کسی پیدا بشه که سکوت تو رو بفهمه...
حتی بدون اینکه لازم باشه حرف بزنی...
کلماتش...
کاملا قابل درک بود....
امیلی/کاترین: ویلیام...
تو اولین نفری هستی که تونست بفهمه درون من چی داره میگذره...
ازت ممنونم...
امروز خیلی ارومم کردی.
لبخند گرمی بهم زد...
نگاهش ثابت روی چشمام مونده بود...
نگاه عمیق و اروم...
مثل کسی که میخواد چیزی بگه اما واژه کم میاره...
از جاش بلند شد اروم سمت در رفت...
قبل از رفتش ایستاد و برگشت سمتم...
تهیونگ / ویلیام: میدونی....
تو هم تنها کسی بودی که انقدر راحت باهاش حرف زدم...
پیش بقیه مجبورم نقش بازی کنم اما پیش تو... خوده واقعیم...
حرفش باعث شد کمی خوشحال بشم لبخند بیاد روی لبم...
ولی یهو حالت چهرش تغییر کرد...
نفسش رو کلافه بیرون داد گفت....
تهیونگ / ویلیام: شاید... شاید همین صداقت بینمون ترسناک
باشه کاترین....
اما... برام ارامش بخشه و همین برام با ارزشه...
حرفش منو تو فکر رو برد...
تهیونگ / ویلیام: دیر وقته بانو کاترین...
من دیگه میرم... شب بخیر.
اینو گفت در رو باز کرد از اتاق رفت بیرون...
صدای بسته شدن در تو اتاق پیچید...
تنها چیزی که ازش باقی موند عطر تلخ و گرمش بود...
حرفش لرز انداخته بود به تنم...
من چم شده...
ادامه دارد...
میدونم...
مکالمه بسیار بسیار طولانی باهم داشتن.
اما نگران نباشید...
قراره اتفاقات غیره منتظره ای بیوفته.
فعلا داشتن باهم آشنا میشدن پس صلاح دونستم یکم مکالمه هاشون رو طولانی کنم.
- ۴.۴k
- ۰۶ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط