ولی هنوزم خشم تو چهرش میجوشید

༺༽ 𝐧𝐢𝐠𝐡𝐭 𝐦𝐚𝐬𝐤 ༼༻
𝐩𝐚𝐫𝐭:«𝟏𝟐»

★........★........ ★........★.......

ولی هنوزم خشم تو چهرش میجوشید....

تعظیم کوتاهی کردم، یه نفس عمیق گرفتم و از اتاق بیرون زدم...

نمیدونم...
نمیدونم چطور پام هنوز منو نگه داشته...

هر ضربه قلبم با درد همراه بود...
انگار تموم نفس هام بوی ترس میدادن...


راه رو سرد بود...
قدم هام رو تندتر کردم...
احساس میکردم سایه ای پشت سرمه...

احساس میکردم یکی به قصد کشتن به دنبالم افتاده...


هر صدایی...
حتی وزش آهسته باد از پنجره باعث میشد قلبم به تندی بکوبه...


نفس هام بریده بریده شد...
تا بالاخره به در اتاقم که تو اقامتگاه قصر بود رسیدم..


دست هام میلرزید..
در رو باز کردم، پشت سرم محکم بستم.


انقدری در رو تند بستم که صداش چند بار تو سالن اکوا شد...


به سختی...
با تلو تلو خودم رو به تختم رسوندم...
پاهام دیگه طاقت نداشت...
مثل جنازه ای نیمه جون روی تخت افتادم...


صدای نفس هام با تپیدن قلبم قاطی شده بود.


تمام بدنم درد میکرد...
نه فقط از خستگی، از اون حس سنگینی که روی روح آدما میمونه...


به سقف خیره شدم...
اینم اضافه شد...
یک بار دیگه به بدبختی هام اضافه شد... ـ

همین یه نفر، همین شاهزاده آلبرت...
کافی بود تا دنیا رو برام جهنم کنه...


تو ذهنم هنوز اون صدای مزخرفش میپیچید....
اون نگاهش....
مثل زهر بود.


کم کم پلک هام سنگین شدن...
ذره ذره داشتم غرق میشدم تو یه بی هوشی ...


بین ترس خستگی، بین درد و سکوت...

شاید خواب، تنها جایی بود که هنوز میتونستم برای چند لحظه ازش فرار کنم...


ادامه دارد...
دیدگاه ها (۱)

༺༽ 𝐧𝐢𝐠𝐡𝐭 𝐦𝐚𝐬𝐤 ༼༻𝐩𝐚𝐫𝐭:«𝟏𝟑» ★........★........ ★........★........

༺༽ 𝐧𝐢𝐠𝐡𝐭 𝐦𝐚𝐬𝐤 ༼༻𝐩𝐚𝐫𝐭:«𝟏𝟒» ★........★........ ★........★........

༺༽ 𝐧𝐢𝐠𝐡𝐭 𝐦𝐚𝐬𝐤 ༼༻𝐩𝐚𝐫𝐭:«𝟏𝟏» ★........★........ ★........★........

༺༽ 𝐧𝐢𝐠𝐡𝐭 𝐦𝐚𝐬𝐤 ༼༻𝐩𝐚𝐫𝐭:«𝟏𝟎» ★........★........ ★........★......

~حقیقت پنهان~

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط