"عشق آغشته به خون "
"عشق آغشته به خون "
P²
^_^
اون شب طوفانی دخترک بدون بوسه شاهزاده و داستانهای شبانهاش خوابیده بود..اما مگه میشد بخوابه..فکر و ذهنش و حتی قلبش منتظر شاهزاده داستان بود..سخت بود یه شبه ازش دل بکنه.
ملافه رو دورش پیچیده بود و از پنجره بزرگ اتاقش بیرون رو نگاه میکرد..هر رعد و برق باعث میشد تا چشماش رو محکم روهم بزاره..نتونست و از تخت بلند شد..نگاش رو داد به مامانش که آروم خوابیده بود..خیالش راحت شد..
با قدم های آهسته اتاقش رو ترک کرد..وارد راهرو تاریک قصر شد که خیلی ترسناک بود..
دوباره آهسته آهسته راهش رو گرفت به سمت اتاق شاهزاده..که طبقه بالا بود..
پلههارو رفت بالا..داشت از کنار در اتاق شاه رد میشد که صداهای شنید..تعجب کرد..چرا صدای یه زن از اتاق شاه میومد..مگه ملکه از اینجا نرفته..صدا خندهِ اومد که هرلحظه نزدیکتر میشد..سریع پشت دیوار کنار ایستاد تا اونی که تو اتاقه نبینتش..میترسد از اینکه باهاش روبرو بشه و شاه از این موضوع خبر بشه..حتما نمیخواد کسی این خانوم رو ببينه مگه نه چرا تو روز همو ملاقات نکردن که تو شب اونم این موقع شب به دیدار شاه اومده..
زیر چشمی از گوشهی دیوار به در اتاق شاه زُل زده بود..هرلحظه تپش قلبش بیشتر میشد..میخواست اونی که با شاه بود رو ببينه اما میترسید از چیزی باخبر بشه که بعدا واسش سخت تموم بشه.
با بیرون اومدن فردی که تو اتاق شاه بود..جینآئه از دید زدن دست کشید و پشت دیوار قایم شد..اما قلب بیقرارش نزاشت..دوباره زیر چشمی نگاش کرد..اما تاریکی شب نمیذاشت ببينتش..نمیتونست چشماش رو ازش برداره با اینکه میخواست اما نمیتونست..
خانومِ که اتاق شاه رو ترک کرد..نگاهی به اطرافش انداخت با دیدن راهرو تاریک آروم و سرد قصر دلشوره که داشت از بین رفت..
راهش رو به سمت پلهها گرفت و رفت..جینآئه بعدی اینکه از رفتن اون خانوم مطمئن شد..از پشت دیوار بیرون اومد..
نفس حبس شدهاش رو رها کرد و به راهش به سمت اتاق شاهزاده ادامه داد...فکرش درگیر شده بود..اما به خود میگفت به من ربطی نداره هرکی هست بزار باشه.
با رسیدن به در اتاق شاهزاده لبخندی رو لباش اومد..دستگیره رو به پایین فشار داد و بعدی باز شدن رفت داخل..پشت سرش درو بست و آروم به سمت تخت مرتب شاهزاده رفت..روش دستی کشید و نشست..
لحظهی سکوت کرد و خودش رو روی تخت لم داد..به سقف اتاق شاهزاده زُل زد و شبهای که بدون اینکه کسی خبر بشه به اتاق شاهزاده میومد رو به خاطر آورد..
چشماش رو بست..حسِ که اینجا همين اتاق خالی تونسته بود به جینآئه بده باعث شد بخوابه.
_______
غلط املایی بود معذرت 💫♥️
ویسگون بیشتر از اینو آپ نمیکنه مگه نه من بیشتر نوشته بودم 😐
P²
^_^
اون شب طوفانی دخترک بدون بوسه شاهزاده و داستانهای شبانهاش خوابیده بود..اما مگه میشد بخوابه..فکر و ذهنش و حتی قلبش منتظر شاهزاده داستان بود..سخت بود یه شبه ازش دل بکنه.
ملافه رو دورش پیچیده بود و از پنجره بزرگ اتاقش بیرون رو نگاه میکرد..هر رعد و برق باعث میشد تا چشماش رو محکم روهم بزاره..نتونست و از تخت بلند شد..نگاش رو داد به مامانش که آروم خوابیده بود..خیالش راحت شد..
با قدم های آهسته اتاقش رو ترک کرد..وارد راهرو تاریک قصر شد که خیلی ترسناک بود..
دوباره آهسته آهسته راهش رو گرفت به سمت اتاق شاهزاده..که طبقه بالا بود..
پلههارو رفت بالا..داشت از کنار در اتاق شاه رد میشد که صداهای شنید..تعجب کرد..چرا صدای یه زن از اتاق شاه میومد..مگه ملکه از اینجا نرفته..صدا خندهِ اومد که هرلحظه نزدیکتر میشد..سریع پشت دیوار کنار ایستاد تا اونی که تو اتاقه نبینتش..میترسد از اینکه باهاش روبرو بشه و شاه از این موضوع خبر بشه..حتما نمیخواد کسی این خانوم رو ببينه مگه نه چرا تو روز همو ملاقات نکردن که تو شب اونم این موقع شب به دیدار شاه اومده..
زیر چشمی از گوشهی دیوار به در اتاق شاه زُل زده بود..هرلحظه تپش قلبش بیشتر میشد..میخواست اونی که با شاه بود رو ببينه اما میترسید از چیزی باخبر بشه که بعدا واسش سخت تموم بشه.
با بیرون اومدن فردی که تو اتاق شاه بود..جینآئه از دید زدن دست کشید و پشت دیوار قایم شد..اما قلب بیقرارش نزاشت..دوباره زیر چشمی نگاش کرد..اما تاریکی شب نمیذاشت ببينتش..نمیتونست چشماش رو ازش برداره با اینکه میخواست اما نمیتونست..
خانومِ که اتاق شاه رو ترک کرد..نگاهی به اطرافش انداخت با دیدن راهرو تاریک آروم و سرد قصر دلشوره که داشت از بین رفت..
راهش رو به سمت پلهها گرفت و رفت..جینآئه بعدی اینکه از رفتن اون خانوم مطمئن شد..از پشت دیوار بیرون اومد..
نفس حبس شدهاش رو رها کرد و به راهش به سمت اتاق شاهزاده ادامه داد...فکرش درگیر شده بود..اما به خود میگفت به من ربطی نداره هرکی هست بزار باشه.
با رسیدن به در اتاق شاهزاده لبخندی رو لباش اومد..دستگیره رو به پایین فشار داد و بعدی باز شدن رفت داخل..پشت سرش درو بست و آروم به سمت تخت مرتب شاهزاده رفت..روش دستی کشید و نشست..
لحظهی سکوت کرد و خودش رو روی تخت لم داد..به سقف اتاق شاهزاده زُل زد و شبهای که بدون اینکه کسی خبر بشه به اتاق شاهزاده میومد رو به خاطر آورد..
چشماش رو بست..حسِ که اینجا همين اتاق خالی تونسته بود به جینآئه بده باعث شد بخوابه.
_______
غلط املایی بود معذرت 💫♥️
ویسگون بیشتر از اینو آپ نمیکنه مگه نه من بیشتر نوشته بودم 😐
۱۱.۱k
۱۴ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.