او یکزن سیوهفتم چیستا یثربی
#او_یکزن#سیوهفتم#چیستا_یثربی
سهراب خسته بود و زود خوابید.اما میدانستم چیستا خواب ندارد و تا صبح مینویسد.چاره ی دیگری نبود.دلم کفتر اهلی خانه ی شهرام شده بود.به چیستا دروغ گفتم؛گفتم: میخوام برم یه کم دور اتاق قدم بزنم.چیستاگفت: زیربرف؟گفتم:برفو دوست دارم.میخوام یه کم فکرمو آزاد کنم؛ وگرنه مجبور میشم قرص بخورم.امروز دیگه اوردوز کردم!چیستا گفت:پس زود بیا! من بیدارم!عبای پشمی کلاهدارم را پوشیدم و بیرون زدم.ماه در آسمان کامل بود.از دور؛صدای زوزه ی گرگها را میشنیدم.شبهایی که ماه کامل است؛ گرگها بیقرارند؛ یاد قصه ی سیندرلا افتادم.برف انگار به بلور بدل شد و من روی آن؛ لیز میخوردم و با سرعت به سمت آن خانه ؛ که فاصله ای با من نداشت؛ حرکت میکردم.ماه؛ چراغ روشنی بود.مهتابش را؛ چراغ راهم کرده بود ؛ تا مقابلم را ببینم و همسرایی دسته جمعی گرگها ؛ نشان از تغییر من داشت.انگار دیگر از هیچ چیز نمیترسیدم! باید مردی که مرا همان صبح به عقد خود درآورده بود؛ پیدا میکردم و دلیلش را میفهمیدم؛ درففل بود.مشت کوبیدم.عبای کلاهدارم خیس شده بود.علیرضا درراباز کرد.نیکان از روی کاناپه نیم خیز شد.داشت با گوشی اش ور میرفت.گفت:اینجا چکار میکنی؟گفتم:کارت دارم،تنها! علیرضا گفت:الان خسته ست! نیکان به او نگاهی کرد؛ و علیرضا کتش را برداشت و رفت؛ گفت:تو ماشین میخوابم؛تا نیومدن عقبش؛ تمومش کنید!عبای خیسم را در آوردم.برای اولین بار مرا با تیشرت ساده و شلوار جین میدید.و موی خیس! گفت:موهات خیلی هم کوتاه نیست! گفتم:ولی به بلندی موهای تو هم نیست.گفت:برای چی اومدی؟گفتم:برای چی خواستی زنت شم؟من ازهیچی نمیترسم جز دروغ! اومدم راستشو بشنوم!گفت: چرا زنم شدی؟ گفتم:خودت میدونی! از همون لحظه ی اولی که دیدمت؛یه جاذبه ای به سمتت حس کردم؛لجبازم؛خیلی سعی کردم این حسو منکر بشم.ولی نشد؛حس میکردم دوری ما؛ ممکن نیست.حالام برام مهم نیست زنی یا مردی یا هرچی!خودت حقیقو بم بگو..بگو دوستم داشتی که بام عروسی کردی! یه کمی! نه؟گفت:خیس شدی؛میلرزی! بیا رو کاناپه.سرم را روی سینه اش گذاشتم.انگار به دیوار امن ترین قلعه ی جهان تکیه داده بودم؛گفت:نلی من؛یه چیزایی هست که ادم؛حسش میکنه.باش زندگی میکنه؛ولی نمیتونه توضیحش بده.وقتی تو هستی هوا واسه نفس کشیدن بیشتر میشه.نمیتونستم بذارم از دستم بری! گفتم: اما اونا میگن!خودت میدونی! میگن احساسات زنانه! خندید.اول آهسته و بعد بلند تر.گفتم:چرا میخندی؟گفت:خودم گولشون زدم!حقشون بود!بذار فکر کنن من ترنسم.یه عمردروغ شنیدم!یه عمرتحقیر!حالا امشب پیشم میمونی؟فقط میخوام آروم بخوابونمت!بدون قرص.بیا عزیز دلم..
سهراب خسته بود و زود خوابید.اما میدانستم چیستا خواب ندارد و تا صبح مینویسد.چاره ی دیگری نبود.دلم کفتر اهلی خانه ی شهرام شده بود.به چیستا دروغ گفتم؛گفتم: میخوام برم یه کم دور اتاق قدم بزنم.چیستاگفت: زیربرف؟گفتم:برفو دوست دارم.میخوام یه کم فکرمو آزاد کنم؛ وگرنه مجبور میشم قرص بخورم.امروز دیگه اوردوز کردم!چیستا گفت:پس زود بیا! من بیدارم!عبای پشمی کلاهدارم را پوشیدم و بیرون زدم.ماه در آسمان کامل بود.از دور؛صدای زوزه ی گرگها را میشنیدم.شبهایی که ماه کامل است؛ گرگها بیقرارند؛ یاد قصه ی سیندرلا افتادم.برف انگار به بلور بدل شد و من روی آن؛ لیز میخوردم و با سرعت به سمت آن خانه ؛ که فاصله ای با من نداشت؛ حرکت میکردم.ماه؛ چراغ روشنی بود.مهتابش را؛ چراغ راهم کرده بود ؛ تا مقابلم را ببینم و همسرایی دسته جمعی گرگها ؛ نشان از تغییر من داشت.انگار دیگر از هیچ چیز نمیترسیدم! باید مردی که مرا همان صبح به عقد خود درآورده بود؛ پیدا میکردم و دلیلش را میفهمیدم؛ درففل بود.مشت کوبیدم.عبای کلاهدارم خیس شده بود.علیرضا درراباز کرد.نیکان از روی کاناپه نیم خیز شد.داشت با گوشی اش ور میرفت.گفت:اینجا چکار میکنی؟گفتم:کارت دارم،تنها! علیرضا گفت:الان خسته ست! نیکان به او نگاهی کرد؛ و علیرضا کتش را برداشت و رفت؛ گفت:تو ماشین میخوابم؛تا نیومدن عقبش؛ تمومش کنید!عبای خیسم را در آوردم.برای اولین بار مرا با تیشرت ساده و شلوار جین میدید.و موی خیس! گفت:موهات خیلی هم کوتاه نیست! گفتم:ولی به بلندی موهای تو هم نیست.گفت:برای چی اومدی؟گفتم:برای چی خواستی زنت شم؟من ازهیچی نمیترسم جز دروغ! اومدم راستشو بشنوم!گفت: چرا زنم شدی؟ گفتم:خودت میدونی! از همون لحظه ی اولی که دیدمت؛یه جاذبه ای به سمتت حس کردم؛لجبازم؛خیلی سعی کردم این حسو منکر بشم.ولی نشد؛حس میکردم دوری ما؛ ممکن نیست.حالام برام مهم نیست زنی یا مردی یا هرچی!خودت حقیقو بم بگو..بگو دوستم داشتی که بام عروسی کردی! یه کمی! نه؟گفت:خیس شدی؛میلرزی! بیا رو کاناپه.سرم را روی سینه اش گذاشتم.انگار به دیوار امن ترین قلعه ی جهان تکیه داده بودم؛گفت:نلی من؛یه چیزایی هست که ادم؛حسش میکنه.باش زندگی میکنه؛ولی نمیتونه توضیحش بده.وقتی تو هستی هوا واسه نفس کشیدن بیشتر میشه.نمیتونستم بذارم از دستم بری! گفتم: اما اونا میگن!خودت میدونی! میگن احساسات زنانه! خندید.اول آهسته و بعد بلند تر.گفتم:چرا میخندی؟گفت:خودم گولشون زدم!حقشون بود!بذار فکر کنن من ترنسم.یه عمردروغ شنیدم!یه عمرتحقیر!حالا امشب پیشم میمونی؟فقط میخوام آروم بخوابونمت!بدون قرص.بیا عزیز دلم..
۲.۵k
۰۹ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.