اویکزنسیوششمچیستایثربی

#او_یکزن#سیوششم#چیستایثربی
میدونی سهراب رضایت داد، وگرنه علیرضا؛ الان گوشه زندان بود.میدونستیم بش احتیاج داره.تنها دوستشه؛ از نووجونیش تاحالا! الانم باید بیاد ببرتش؛گفتم نه! تو رو خدا نه! چیستا گفت:تو چت شده نلی؟ نکنه؟! گفتم:چیزیم نشده.اما گناه داره.به زور نبرینش! خواهش میکنم.ته مونده ی غروری رو که به عنوان یه مرد تو وجودش مونده؛نشکنید! مجرم که نیست.انسانه!چیستا متاثر شده بود.گفت:من بدشو نمیخوام؛ ما یه زمانی همکار بودیم؛ شایدم دوست...اون باید درمان شه.باید قبول کنه که مشکلش قابل حله.خیلیا تو جهان این مشکلو دارن! تاکی میخواد حرف نزنه و با همه ی دنیا دعوا داشته باشه؟ در اتاق سهراب ؛ چیستا باخوراکیهایی که آورده بود؛مشغول آشپزی شد.گفت:خوبه پدرت نشونی بیمارستان سهرابو بم داد ؛ میدونست تصادف کرده؛ولی نمیدونست چطوری! نگرانت بود! بش قول دادم یه چند روزی بیام پیشت.گفت راضیش کن برگرده؛ دلشوره داشت.الانم که فکر میکنم فیلم منتفیه ؛ راهها تا فردا باز میشه.باهم برمیگردیم.اگه از اول مشورت کرده بودی؛ هیچوقت نمیذاشتم بیای!گفتم: اگه تو اون سن؛ یکی بت میگفت علی رو برای همیشه فراموش کن؛ چیکار میکردی؟! دستش را سوزاند.گفت:نلی عزیزم؛ این فرق داره! داد زدم: عشق؛ عشقه!هیچ فرقی نداره! گفت:تو عاشقشی؟گفتم:تو چی؟ تو عاشقشی؟گفت: عاشق علی؟معلومه!گفتم:عاشق این نیکان!خودت همیشه میگفتی عشق انواع مختلف داره...میدونم یه جورایی دوسش داری! گفت: آره؛خب! انقدر که میخوام خوشبخت شه؛گفتم:چیستاجان؛ توحتی نمیدونی اون کیه؟چی میگی؟ غذا را باماهیتابه،جلویم گذاشت.مثل همیشه؛خوراکش سوخته بود.اشتها نداشتم؛حضرت آدم؛ اولین روز عروسی اش را با حوا غذا خورد! و من حتی خبری از او نداشتم! دو ساعت بعد سهراب آمد.گفت:علیرضا آمده؛یکی از شروط آزادیش؛ بردن نیکان از اینجاست! گفتم:بش از اون زهر ماری میده امشب!حالشو بدتر میکنه؛الان غذای مقوی لازم داره! سهراب با تعجب گفت:شماچه تون شده نلی خانم؟خیلی نگرانشید!فکر نمیکردم ازش خوشتون بیاد.گفتم:هر چی باشه؛ بامن بدی نکرده.من دستشو شکستم؛ ولی اون به من؛ صدمه ای نزد! از کجا مطمینین ترنسه؟ شایدباشه؛ شایدم نه! مگه خون کرده با ما فرق داره؟سهراب گفت:مادرش هیچی نگفت؛ علیرضام گفت؛در این مورد بی اجازه ی خودش نمیتونه چیزی بگه! اصلا تا وقتی خودش نخواد؛به ما چه؟ما که نسبتی با اون نداریم!چرا سرش دعوا میکنیم؟دردلم گفتم؛ من دارم! من زنشم و نمیخوام امشب با علیرضا باشه!..کنار پنجره رفتم.شب؛رد پایی؛روی برف تازه نگذاشته بود؛بیصدا آمده بود.مثل مهتاب؛مثل عشق شهرام در دل من!باید میرفتم.همین امشب!شب اولمان...
دیدگاه ها (۱)

#او_یکزن#سیوهفتم#چیستا_یثربیسهراب خسته بود و زود خوابید.اما ...

#او_یکزن#سیوهشتم#چیستا_یثربیبدون قرص...خواب؟...خواب بی کابوس...

.. ..هیس!میخواهم فریاد بزنم که عاشقت هستم ؛همسایه ها را بی خ...

#او_یکزن#سیوپنجم#چیستا_یثربینمیتوانستند مرا به زور ببرند.نمی...

بعضی وقتا هرچقدر با کلمات بازی میکنی نمیتونی بچینی کنار همنم...

---Chapter: 1Rāz dar Rag-hāPart 25---📍 ویو: الاشبِ سئول همیش...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط