او یکزن سیوهشتم چیستا یثربی
#او_یکزن#سیوهشتم#چیستا_یثربی
بدون قرص...خواب؟...خواب بی کابوس بدون قرص؟زندگی!زندگی بدون ترس؟چرا تنم بوی گل مریم میدهد؟ چرا جهان؛رنگ گل یخ است؟ چرا آسمان انقدر نزدیک شده؟ چرا ستاره ها در چشمهایم ؛ سوسو میزنند؟ چرا شب؛ این همه صبح است؟چرا زودتر خدا به من نگفته بود که شب میتواند چنین زیبا باشد و ستاره ها چنین نزدیک؟دست دراز میکنم؛ یکی از آنها را میچینم ؛ لای گیسوان تو میگذارم!تو همیشه میدرخشی.با ستاره، بی ستاره...تو برای درخشیدن به دنیا آمدی و من برای تماشای چشمهایت! چشم ؟گفتم؛ چشم؟ گفتی: چشمهاتو بازکن! باز کردم؛هیچ چیز نبود.فقط زمستان بود؛ برف بود ؛تو بودی و من! کجاهستم؟چرا همه چیز سفید است؟بیمارستان یا بدتر؟ کسی رنگ سرخی روی جهان؛ میپاشد.از خواب میپرم.کنارم خوابیده ای؛ مثل کودکی که خواب خوب میبند ؛دست شکسته ات؛ روی بالش من است.روی دستت را میبوسم.ساعت چند است؟ بلند میشوم؛ عبایم کنار شومینه خشک شده.میپوشم؛باید بدوم
دوشنبه شروع شده! باید زودتر از دوشنبه به چیستا میرسیدم.اما دیر شد!تو غلت میزنی،در خواب زیباترین نقشت را بازی میکنی! زیباترین فیلم سینمایی زندگی ام...از میان پلکهای نیم بسته ات؛ جهان من شروع میشود.نگاهم میکنی.میبینی که سریع لباس میپوشم.لبخند میزنی.میگویی:اگر خدا دنیا را دست من میدادکه دوباره بسازم فقط ؛یک زمستون میساختم؛ با آتیش چشمای بچه گونه تو!لبخند میزنم.دیرم شده.میگویی:شیطون! به چی میخندی؟میگم موهات هپلی قشنگتره.از رختخواب بلند میشوی.با دست چپت دست یخ مرا میگیری و میگی:نمیذارم بری.زندانی منی!قانونم حقو به من میده! شوهرتم! به چشمانت نگاه میکنم.اتاق روشن میشود.چشمت را میبوسم و دستم را از دستت رها میکنم: "باید برم؛ دیر شده"قرار نبود تا صبح بمونم.گفت:خیلی چیزا قرار نبود،ولی پیش میاد!گفتم: تو امروز برمیگردی؟گفت:بدون تو هیچ جا برنمیگردم؛ ولی به اونا چیزی نگو!پیشانی ام را میبوسد.گردن آویزش بوی گل مریم میدهد.دم در با پتو روی شانه اش می ایستد:خداحافظ خانمم!فعلا! میدوم؛ برف با من میجنگد.بر خلاف دیشب که زمین آینه ی نقره بود؛ اکنون پایم را نمیتوانم از میان برفها بیرون بکشم.از دور اتاق سهراب را میبینم.چیستا روی پله نشسته است.فقط خدا کند سهراب نباشد! سهراب نیست.به چیستا سلام میدهم.برای اولین بار حس میکنم دخترش هستم.نگرانی یک مادر را در چهره اش احساس میکنم.پشت من؛ وارد اتاق میشود.ماهیتابه املت را مقابلم میگذارد؛ با نان برشته؛میگوید:نسوخته! خیلی گرسنه ام؛ املتش را میبلعم، نگاهم میکند.مثل مادری مهربان.ناگهان گریه اش میگیرد! تا به حال گریه چیستا را ندیده بودم؛ هرگز!
بدون قرص...خواب؟...خواب بی کابوس بدون قرص؟زندگی!زندگی بدون ترس؟چرا تنم بوی گل مریم میدهد؟ چرا جهان؛رنگ گل یخ است؟ چرا آسمان انقدر نزدیک شده؟ چرا ستاره ها در چشمهایم ؛ سوسو میزنند؟ چرا شب؛ این همه صبح است؟چرا زودتر خدا به من نگفته بود که شب میتواند چنین زیبا باشد و ستاره ها چنین نزدیک؟دست دراز میکنم؛ یکی از آنها را میچینم ؛ لای گیسوان تو میگذارم!تو همیشه میدرخشی.با ستاره، بی ستاره...تو برای درخشیدن به دنیا آمدی و من برای تماشای چشمهایت! چشم ؟گفتم؛ چشم؟ گفتی: چشمهاتو بازکن! باز کردم؛هیچ چیز نبود.فقط زمستان بود؛ برف بود ؛تو بودی و من! کجاهستم؟چرا همه چیز سفید است؟بیمارستان یا بدتر؟ کسی رنگ سرخی روی جهان؛ میپاشد.از خواب میپرم.کنارم خوابیده ای؛ مثل کودکی که خواب خوب میبند ؛دست شکسته ات؛ روی بالش من است.روی دستت را میبوسم.ساعت چند است؟ بلند میشوم؛ عبایم کنار شومینه خشک شده.میپوشم؛باید بدوم
دوشنبه شروع شده! باید زودتر از دوشنبه به چیستا میرسیدم.اما دیر شد!تو غلت میزنی،در خواب زیباترین نقشت را بازی میکنی! زیباترین فیلم سینمایی زندگی ام...از میان پلکهای نیم بسته ات؛ جهان من شروع میشود.نگاهم میکنی.میبینی که سریع لباس میپوشم.لبخند میزنی.میگویی:اگر خدا دنیا را دست من میدادکه دوباره بسازم فقط ؛یک زمستون میساختم؛ با آتیش چشمای بچه گونه تو!لبخند میزنم.دیرم شده.میگویی:شیطون! به چی میخندی؟میگم موهات هپلی قشنگتره.از رختخواب بلند میشوی.با دست چپت دست یخ مرا میگیری و میگی:نمیذارم بری.زندانی منی!قانونم حقو به من میده! شوهرتم! به چشمانت نگاه میکنم.اتاق روشن میشود.چشمت را میبوسم و دستم را از دستت رها میکنم: "باید برم؛ دیر شده"قرار نبود تا صبح بمونم.گفت:خیلی چیزا قرار نبود،ولی پیش میاد!گفتم: تو امروز برمیگردی؟گفت:بدون تو هیچ جا برنمیگردم؛ ولی به اونا چیزی نگو!پیشانی ام را میبوسد.گردن آویزش بوی گل مریم میدهد.دم در با پتو روی شانه اش می ایستد:خداحافظ خانمم!فعلا! میدوم؛ برف با من میجنگد.بر خلاف دیشب که زمین آینه ی نقره بود؛ اکنون پایم را نمیتوانم از میان برفها بیرون بکشم.از دور اتاق سهراب را میبینم.چیستا روی پله نشسته است.فقط خدا کند سهراب نباشد! سهراب نیست.به چیستا سلام میدهم.برای اولین بار حس میکنم دخترش هستم.نگرانی یک مادر را در چهره اش احساس میکنم.پشت من؛ وارد اتاق میشود.ماهیتابه املت را مقابلم میگذارد؛ با نان برشته؛میگوید:نسوخته! خیلی گرسنه ام؛ املتش را میبلعم، نگاهم میکند.مثل مادری مهربان.ناگهان گریه اش میگیرد! تا به حال گریه چیستا را ندیده بودم؛ هرگز!
۴.۰k
۱۰ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.