چند پارتی از نامجون
چند پارتی از نامجون
کشتی آماده ی حرکت بود و من بھ ھمراه چند دختر دیگھ وارد شدیم مردی کھ
مسئول ما بود در کوچکی کھ روی کف چوبی کشتی قرار داشت رو بلند کرد و با
لحن تند و زننده اش گفت برید اون پایین
دخترا یکی یکی از پلھ ھای چوبی پوسیده پایین رفتن و منم بھ دنبالشون داخل شدم
اتاق کوچک و نموری بود کھ بوی تند شراب میداد، از بشکھ ھای چوبی بزرگ
فھمیدم کھ اینجا محل نگھداری شراب کشتی ھست
قیافھ ی ھمھ در ھم بود و ھیچ کس نای حرف زدن نداشت ھرکس گوشھ ای برای
خودش انتخاب کرد و آروم نشست
رو بھ دختری کھ قیافھ اش از بقیھ بی تفاوت تر و خونسرد تر بود پرسیدم: مارو
کجا میبرن؟
دختر: میبرن ترانسیلوانیا تا بھ عنوان برده بھ ارباب ھای پولدار بفروشنمون
از شنیدن اسم ترانسیلوانیا نا خود آگاه لبخند روی لبم اومد
دختر با تعجب گفت: خوش حالی از اینکھ قراره برده بشی؟
لبخندم رو جمع کردم و گفتم: معلومھ کھ نھ، لبخندم بخاطر این بود کھ من ھمیشھ
دلم میخواست ترانسیلوانیا رو ببینم
و بعد زیر لب گفتم: شھر مرموز خون آشام ھا
دختر لبخند کجی زد و گفت: چیزی راجبش میدونی
سرم رو بھ نشونھ ی نھ تکون دادم
دختر بھ من نزدیک تر شد و گفت:مرموز ترین شھر رومانی کھ بھ شھر ھفت
قلعھ معروفھ
متعجب پرسیدم: چرا؟
دختر: چون ھفت تا قلعھ ی سنگی بزرگ داره کھ ھرکدوم رو یھ ارباب اداره
میکنھ رو ترسناک تر کرد و گفت: ھفت برادر کھ از نژاد اصیل ترین خون آشام
ھا ھستن و زیباییشون زبان زد ھمھ ی مردم ھست
ولی یکیشون کھ رئیس ھمھ است توی بزرگترین قلعھ زندگی میکنھ و اسمش:
نامجونھ
فقط دعا کن کھ توسط اون خریداری نشی
+چرا؟
لبخندی زد و گفت: اگھ خریدت کھ میفھمی اگرم نھ کھ نیازی نیست بدونی
حرف ھای دختر بدجوری ذھنم رو درگیر کرد
کی فکرشو میکرد بخاطر جنگ یھ شبھ از مقام پرنسسی و دختر شاه بودن بھ
برده تبدیل بشم
اتاق خیلی سرد بود و پھلو ھام از شدت سرما میسوخت
بقیھ خیلی راحت خوابیده بودن،بھ اینجور محیط ھا عادت داشتن، برای یھ برده
چھ فرقی میکرد کھ اربابش کی باشھ
حالا منم باید بھ این زندگی عادت میکردم.
چشمام داشت گرم میشد کھ یکی از خدمھ ھای کشی فریاد زد رسیدیم و ملوان
دستور داد لنگر بندازن
مرد در اتاق رو باز کرد و گفت: تکون بخورید بیاید بیرون
یکی یکی از اتاق خارج شدیم
مرد ما رو بھ بازار برد و در نھایت حقارت بھ معرض تماشا و فروش گذاشت
من پشت بقیھ قایم شده بودم دخترا تک بھ تک بھ حراج گذاشتھ شدن و من موندم
با یھ دختر دیگھ
کشتی آماده ی حرکت بود و من بھ ھمراه چند دختر دیگھ وارد شدیم مردی کھ
مسئول ما بود در کوچکی کھ روی کف چوبی کشتی قرار داشت رو بلند کرد و با
لحن تند و زننده اش گفت برید اون پایین
دخترا یکی یکی از پلھ ھای چوبی پوسیده پایین رفتن و منم بھ دنبالشون داخل شدم
اتاق کوچک و نموری بود کھ بوی تند شراب میداد، از بشکھ ھای چوبی بزرگ
فھمیدم کھ اینجا محل نگھداری شراب کشتی ھست
قیافھ ی ھمھ در ھم بود و ھیچ کس نای حرف زدن نداشت ھرکس گوشھ ای برای
خودش انتخاب کرد و آروم نشست
رو بھ دختری کھ قیافھ اش از بقیھ بی تفاوت تر و خونسرد تر بود پرسیدم: مارو
کجا میبرن؟
دختر: میبرن ترانسیلوانیا تا بھ عنوان برده بھ ارباب ھای پولدار بفروشنمون
از شنیدن اسم ترانسیلوانیا نا خود آگاه لبخند روی لبم اومد
دختر با تعجب گفت: خوش حالی از اینکھ قراره برده بشی؟
لبخندم رو جمع کردم و گفتم: معلومھ کھ نھ، لبخندم بخاطر این بود کھ من ھمیشھ
دلم میخواست ترانسیلوانیا رو ببینم
و بعد زیر لب گفتم: شھر مرموز خون آشام ھا
دختر لبخند کجی زد و گفت: چیزی راجبش میدونی
سرم رو بھ نشونھ ی نھ تکون دادم
دختر بھ من نزدیک تر شد و گفت:مرموز ترین شھر رومانی کھ بھ شھر ھفت
قلعھ معروفھ
متعجب پرسیدم: چرا؟
دختر: چون ھفت تا قلعھ ی سنگی بزرگ داره کھ ھرکدوم رو یھ ارباب اداره
میکنھ رو ترسناک تر کرد و گفت: ھفت برادر کھ از نژاد اصیل ترین خون آشام
ھا ھستن و زیباییشون زبان زد ھمھ ی مردم ھست
ولی یکیشون کھ رئیس ھمھ است توی بزرگترین قلعھ زندگی میکنھ و اسمش:
نامجونھ
فقط دعا کن کھ توسط اون خریداری نشی
+چرا؟
لبخندی زد و گفت: اگھ خریدت کھ میفھمی اگرم نھ کھ نیازی نیست بدونی
حرف ھای دختر بدجوری ذھنم رو درگیر کرد
کی فکرشو میکرد بخاطر جنگ یھ شبھ از مقام پرنسسی و دختر شاه بودن بھ
برده تبدیل بشم
اتاق خیلی سرد بود و پھلو ھام از شدت سرما میسوخت
بقیھ خیلی راحت خوابیده بودن،بھ اینجور محیط ھا عادت داشتن، برای یھ برده
چھ فرقی میکرد کھ اربابش کی باشھ
حالا منم باید بھ این زندگی عادت میکردم.
چشمام داشت گرم میشد کھ یکی از خدمھ ھای کشی فریاد زد رسیدیم و ملوان
دستور داد لنگر بندازن
مرد در اتاق رو باز کرد و گفت: تکون بخورید بیاید بیرون
یکی یکی از اتاق خارج شدیم
مرد ما رو بھ بازار برد و در نھایت حقارت بھ معرض تماشا و فروش گذاشت
من پشت بقیھ قایم شده بودم دخترا تک بھ تک بھ حراج گذاشتھ شدن و من موندم
با یھ دختر دیگھ
۳.۹k
۰۶ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.