بھ ھفتمین قلعھ رسیدیم و مرد از من خواست پیاده بشم
بھ ھفتمین قلعھ رسیدیم و مرد از من خواست پیاده بشم
در آھنی بزرگی کھ مقابلم بود رو باز کرد و من پا بھ دنیایی گذاشتم کھ نمیدونستم
تا آخر عمر ازش خارج میشم یا نھ یا اصلا چند روز زنده میمونم
قلعھ در سکوت محض بود، انگار سال ھاست موجود زنده ای توش پا نگذاشتھ
بود
از بزرگی و شکوھش تعجب نکردم چون تمام عمرم رو توی قصر زندگی کرده
بودم مثل ھمھ قصر ھا بود فقط ساکت تر و دلگیر تر و ھوای ابری یکم ترسناکش
کرده بود، مجسمھ ی بزرگی از ارباب کنار در ورودی ساختمون بود
کھ چھره ی مردی خوش قیافھ و خوش ھیکل رو نشون میداد.
پشت سر پیرمرد وارد ساختمون شدم داخل خونھ ھم بھ دلگیری بیرون خونھ بود
پیرمرد با صدایی تقریبا بلند فریاد زد:مادر؟
پیر زنی خموده با چھره ای مھربون وارد شد و مرد ادامھ داد: این دختر جدیده
ببرش و کار ھایی کھ باید بکنھ رو بھش بگو
این رو گفت و رفت
پیر زن نگاھی بھ من کرد و من سلام کردم
با سر جواب داد و گفت:کار تو فقط نظافتھ اگھ از کارت راضی بودم،کارات رو
سبک تر میکنم
اتاقی رو نشونم داد و گفت: تو با خدمتکار ھای دیگھ باید اینجا بخوابی
سطل و دستمالی برداشتم و مشغول تمیز کردن کف زمین شدم، خیلی برام سخت
بود چون تا بھ حال ازین کارا نکرده بودم ولی سعی کردم تمیز انجامش بدم
نھار مختصری برامون آوردن و دوباره مشغول کار شدیم
ھوا تقریبا تاریک شده بود کھ صدای در از بالای پلھ ھا اومد دخترا با عجلھ و
استرس بھ خط ایستادن و دختر آخری کھ ھمسن خودم بود دست من کھ متعجبایستاده بودم رو کشید و داخل خط قرار داد سرم پایین بود و از استرس بقیھ منم
استرس گرفتھ بودم.
صدای کفش ھاش رو میشنیدم کھ از پلھ پایین میومد
سرم رو بلند کردم و چیزی رو کھ میدیدم باور نمیکردم بر خلاف تصورم ارباب
پسری جوون و فوق العاده جذاب بود کھ کت شلوار بسیار خوش دوخت و تمیزی
تنش بود سرتا پا مشکی
خیره شده بودم بھش ولی دختر کناری بھ شونم زد و سریع سرم رو پایین انداختم
جلو اومد و گفت: دختر جدید تویی؟
با صدایی لرزون گفتم: بلھ قربان
ادامھ داد: شنیدم پرنسس بودی
+بلھ قربان
اعتنایی نکرد و جلوی ما قدم زد و رو بھ پیرزنی کھ ھمھ مادر صداش میزدن
گفت: این و با انگشت بھ دختر خوشگلی اشاره کرد و بعد ھمونقدر سریع کھ پایین
اومده بود بالا رفت
حرکاتش انقدر سریع بود کھ من حس میکردم ناپدید میشھ و دوباره ظاھر میشھ و
دیگھ یقین پیدا کردم کھ این ارباب ھمون خون آشامیھ کھ دختر توی کشتی میگفت
و توی ذھنم تکرار کردم:خون آشام نامجون
لرزه بھ تنم افتاد ولی سعی کردم بھش فکر نکنم
موقع خواب کنار دخترا ھا رفتم و گفتم: دختری کھ ارباب انتخاب کرد قراره کجا
بره
دختری کھ مشخص بود سنش از بقیھ بالاتر بود گفت: معلومھ کھ ھیچی از این
خونھ نمیدونی
در آھنی بزرگی کھ مقابلم بود رو باز کرد و من پا بھ دنیایی گذاشتم کھ نمیدونستم
تا آخر عمر ازش خارج میشم یا نھ یا اصلا چند روز زنده میمونم
قلعھ در سکوت محض بود، انگار سال ھاست موجود زنده ای توش پا نگذاشتھ
بود
از بزرگی و شکوھش تعجب نکردم چون تمام عمرم رو توی قصر زندگی کرده
بودم مثل ھمھ قصر ھا بود فقط ساکت تر و دلگیر تر و ھوای ابری یکم ترسناکش
کرده بود، مجسمھ ی بزرگی از ارباب کنار در ورودی ساختمون بود
کھ چھره ی مردی خوش قیافھ و خوش ھیکل رو نشون میداد.
پشت سر پیرمرد وارد ساختمون شدم داخل خونھ ھم بھ دلگیری بیرون خونھ بود
پیرمرد با صدایی تقریبا بلند فریاد زد:مادر؟
پیر زنی خموده با چھره ای مھربون وارد شد و مرد ادامھ داد: این دختر جدیده
ببرش و کار ھایی کھ باید بکنھ رو بھش بگو
این رو گفت و رفت
پیر زن نگاھی بھ من کرد و من سلام کردم
با سر جواب داد و گفت:کار تو فقط نظافتھ اگھ از کارت راضی بودم،کارات رو
سبک تر میکنم
اتاقی رو نشونم داد و گفت: تو با خدمتکار ھای دیگھ باید اینجا بخوابی
سطل و دستمالی برداشتم و مشغول تمیز کردن کف زمین شدم، خیلی برام سخت
بود چون تا بھ حال ازین کارا نکرده بودم ولی سعی کردم تمیز انجامش بدم
نھار مختصری برامون آوردن و دوباره مشغول کار شدیم
ھوا تقریبا تاریک شده بود کھ صدای در از بالای پلھ ھا اومد دخترا با عجلھ و
استرس بھ خط ایستادن و دختر آخری کھ ھمسن خودم بود دست من کھ متعجبایستاده بودم رو کشید و داخل خط قرار داد سرم پایین بود و از استرس بقیھ منم
استرس گرفتھ بودم.
صدای کفش ھاش رو میشنیدم کھ از پلھ پایین میومد
سرم رو بلند کردم و چیزی رو کھ میدیدم باور نمیکردم بر خلاف تصورم ارباب
پسری جوون و فوق العاده جذاب بود کھ کت شلوار بسیار خوش دوخت و تمیزی
تنش بود سرتا پا مشکی
خیره شده بودم بھش ولی دختر کناری بھ شونم زد و سریع سرم رو پایین انداختم
جلو اومد و گفت: دختر جدید تویی؟
با صدایی لرزون گفتم: بلھ قربان
ادامھ داد: شنیدم پرنسس بودی
+بلھ قربان
اعتنایی نکرد و جلوی ما قدم زد و رو بھ پیرزنی کھ ھمھ مادر صداش میزدن
گفت: این و با انگشت بھ دختر خوشگلی اشاره کرد و بعد ھمونقدر سریع کھ پایین
اومده بود بالا رفت
حرکاتش انقدر سریع بود کھ من حس میکردم ناپدید میشھ و دوباره ظاھر میشھ و
دیگھ یقین پیدا کردم کھ این ارباب ھمون خون آشامیھ کھ دختر توی کشتی میگفت
و توی ذھنم تکرار کردم:خون آشام نامجون
لرزه بھ تنم افتاد ولی سعی کردم بھش فکر نکنم
موقع خواب کنار دخترا ھا رفتم و گفتم: دختری کھ ارباب انتخاب کرد قراره کجا
بره
دختری کھ مشخص بود سنش از بقیھ بالاتر بود گفت: معلومھ کھ ھیچی از این
خونھ نمیدونی
۳.۴k
۰۶ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.