این خونھ یا تا آخر عمرت کار میکنی و مثل یھ سگ یھ گوشھ میم
این خونھ یا تا آخر عمرت کار میکنی و مثل یھ سگ یھ گوشھ میمیری یا
ارباب انتخابت میکنھ و یک شب تا صبح رو با تو میگذرونھ و دم دم ھای صبح
از خونت مینوشھ و جنازه ات رو کنار بقیھ دخترا میندازه
با تعجب و ترس گفتم: پس اون دختر...
سکوتشون منو بھ چیزی کھ توی ذھنم بود مطمئن کرد
یک ماه از حضور من توی اون خونھ میگذشت و ھر ھفتھ ما یک دختر رو برای
ھمیشھ از دست میدادیم
با یکی از دخترا کھ اسمش کرولاین بود خیلی صمیمی شده بودم و ھمھ درد و
دلام رو بھ اون میگفتم
و موقع ی انتخاب دخترا دعا میکردیم کھ ما انتخاب ارباب نباشیم.
ارباب سختگیر نبود فقط گاھی اوقات تذکر میداد، ھیچ وقت لبخند نمیزد
ھیچ وقت صبح ھا از اتاقش خارج نمیشد، ھمیشھ کت و شلوار مشکی میپوشید و
بجز مادر و دختر ھایی کھ خودش انتخاب میکرد ھیچ کس اجازه ی ورود بھ
اتاقش رو نداشت.
سر شب بود و ما دوباره بھ خط شدیم برای انتخاب شدن
نامجون جلوی ما راه رفت و دوبار رفت و برگشت سرم پایین بود و فقط دعا
میکردم کھ بھ چشمش زیبا بھ نظر نیام
چشمام رو بستھ بود، صدای کفش ھاش کھ قطع شد چشمام رو باز کردم و کفش
ھای مشکیش کھ از تمیزی برق میزد رو جلوی خودم دیدم
قلبم ھوری ریخت و فھمیدم اینجا دیگھ آخرشھ
سرم رو بلند کردم و دیدم با ھمون نگاه با نفوذ و ترسناک داره نگاھم میکنھ بھ
مادر اشاره کرد و اونم سری تکون داد
بعد از رفتنش زدم زیر گریھ و وسط اتاق نشستم دخترا دل داریم میدادم ولی من
چیزی نمیشنیدم: بلند شو باید سریع تر بری حمام
لحظھ ی اخر کرولاین رو بغل کردم و زدیم زیر گریھ
با گریھ گفتم: مواظب خودت باش
ولی اون از شدت گریھ نمیتونست حرف بزنھ
وارد حموم شدم و با گریھ شروع بھ شستن خودم کردم
گریھ میکردم برای این بخت شوم تویھ شب خونھ و پدر و مقامم رو از دست داده
بودم حالا ھم کھ باید مجلس عیش نامجون رو ترتیب بدم و بعد زیر دستش جون
بدم
خستھ از حموم خارج شدم و لباس سفیدی کھ مادر بھم داد رو پوشیدم و آرایشی
کردم
مادر گفت از پلھ ھا برو بالا و وارد اتاق سمت چپ شو
با پاھایی لرزون پلھ ھارو طی کردم تا بھ پشت در اتاقش رسیدم
نفس عمیقی کشیدم و در زدم
صدای جذابش کھ گفت بیا تو تا مغز و استخونم نفوذ کرد
وارد شدم و در رو پشت سرم بستم اتاق تاریک بود و فقط یھ شمع نور ملایمی
بھش میداد
نزدیکم اومد و سرش رو کج کرد و ذل زد بھم
توی چشماش نگاه نمیکردم
انقدر بھم نزدیک شد کھ مرزی جز لباس ھامون نبود
صدای نفس ھای عمیق و تندش کنار گوشم دیوونم میکرد و گرمی نفس ھاش کھ
بھ گردنم میخورد باعث میشد حس کنم وسط جھنمم
با دوتا دستش خیلی آروم از شونھ تا پشت دستم رو لمس کرد و موھای تنم سیخ
شد
ارباب انتخابت میکنھ و یک شب تا صبح رو با تو میگذرونھ و دم دم ھای صبح
از خونت مینوشھ و جنازه ات رو کنار بقیھ دخترا میندازه
با تعجب و ترس گفتم: پس اون دختر...
سکوتشون منو بھ چیزی کھ توی ذھنم بود مطمئن کرد
یک ماه از حضور من توی اون خونھ میگذشت و ھر ھفتھ ما یک دختر رو برای
ھمیشھ از دست میدادیم
با یکی از دخترا کھ اسمش کرولاین بود خیلی صمیمی شده بودم و ھمھ درد و
دلام رو بھ اون میگفتم
و موقع ی انتخاب دخترا دعا میکردیم کھ ما انتخاب ارباب نباشیم.
ارباب سختگیر نبود فقط گاھی اوقات تذکر میداد، ھیچ وقت لبخند نمیزد
ھیچ وقت صبح ھا از اتاقش خارج نمیشد، ھمیشھ کت و شلوار مشکی میپوشید و
بجز مادر و دختر ھایی کھ خودش انتخاب میکرد ھیچ کس اجازه ی ورود بھ
اتاقش رو نداشت.
سر شب بود و ما دوباره بھ خط شدیم برای انتخاب شدن
نامجون جلوی ما راه رفت و دوبار رفت و برگشت سرم پایین بود و فقط دعا
میکردم کھ بھ چشمش زیبا بھ نظر نیام
چشمام رو بستھ بود، صدای کفش ھاش کھ قطع شد چشمام رو باز کردم و کفش
ھای مشکیش کھ از تمیزی برق میزد رو جلوی خودم دیدم
قلبم ھوری ریخت و فھمیدم اینجا دیگھ آخرشھ
سرم رو بلند کردم و دیدم با ھمون نگاه با نفوذ و ترسناک داره نگاھم میکنھ بھ
مادر اشاره کرد و اونم سری تکون داد
بعد از رفتنش زدم زیر گریھ و وسط اتاق نشستم دخترا دل داریم میدادم ولی من
چیزی نمیشنیدم: بلند شو باید سریع تر بری حمام
لحظھ ی اخر کرولاین رو بغل کردم و زدیم زیر گریھ
با گریھ گفتم: مواظب خودت باش
ولی اون از شدت گریھ نمیتونست حرف بزنھ
وارد حموم شدم و با گریھ شروع بھ شستن خودم کردم
گریھ میکردم برای این بخت شوم تویھ شب خونھ و پدر و مقامم رو از دست داده
بودم حالا ھم کھ باید مجلس عیش نامجون رو ترتیب بدم و بعد زیر دستش جون
بدم
خستھ از حموم خارج شدم و لباس سفیدی کھ مادر بھم داد رو پوشیدم و آرایشی
کردم
مادر گفت از پلھ ھا برو بالا و وارد اتاق سمت چپ شو
با پاھایی لرزون پلھ ھارو طی کردم تا بھ پشت در اتاقش رسیدم
نفس عمیقی کشیدم و در زدم
صدای جذابش کھ گفت بیا تو تا مغز و استخونم نفوذ کرد
وارد شدم و در رو پشت سرم بستم اتاق تاریک بود و فقط یھ شمع نور ملایمی
بھش میداد
نزدیکم اومد و سرش رو کج کرد و ذل زد بھم
توی چشماش نگاه نمیکردم
انقدر بھم نزدیک شد کھ مرزی جز لباس ھامون نبود
صدای نفس ھای عمیق و تندش کنار گوشم دیوونم میکرد و گرمی نفس ھاش کھ
بھ گردنم میخورد باعث میشد حس کنم وسط جھنمم
با دوتا دستش خیلی آروم از شونھ تا پشت دستم رو لمس کرد و موھای تنم سیخ
شد
۳.۶k
۰۶ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.