Part1(همه چیز اتفاقی بود)
امروزم یه روز مثل همیشه بود از خواب بیدار شدم و از پله ها پایین رفتم...مثل همیشه مامانم میز رو چیده بود و طبق معمول رفتم و سر میز نشستم......
هیون جو:صبح بخیر....
هوسوک:چه عجب....خواهر خابالو...صبح بخیر!!!
-این حرفا چیه آخه
هیون جو:صبح بخیر اوپا و مامان......اشکالی نداره این همیشه با من شوخی داره.....
هوسوک:از این داداسا گیرت نمیاد ها...زود باش صبحانتو بخور بابا گفت امروز باید بری کلاس پیانوی جدیدت و گفت برسونمت
هیون جو:عه باشه..الان میام وایسا.....
_از دست شما دو تا
هیون جو:من برم مامان..مرسی..خداحافظ
-مواظب خودتون باشین....
هوسوک:ما که دیگه بچه نیستیم..ولی باشه خدانگهدار
(و سوار ماشین شدن و راه افتادن)
هیون جو:صبح بخیر....
هوسوک:چه عجب....خواهر خابالو...صبح بخیر!!!
-این حرفا چیه آخه
هیون جو:صبح بخیر اوپا و مامان......اشکالی نداره این همیشه با من شوخی داره.....
هوسوک:از این داداسا گیرت نمیاد ها...زود باش صبحانتو بخور بابا گفت امروز باید بری کلاس پیانوی جدیدت و گفت برسونمت
هیون جو:عه باشه..الان میام وایسا.....
_از دست شما دو تا
هیون جو:من برم مامان..مرسی..خداحافظ
-مواظب خودتون باشین....
هوسوک:ما که دیگه بچه نیستیم..ولی باشه خدانگهدار
(و سوار ماشین شدن و راه افتادن)
۱.۶k
۱۴ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.