رمان
#رمان
#چشمان_سیاه
#BTS
#part:۲۷
۳ روز از روز معامله و اومدن بلا و میساکی به لندن گذشته....
بلا:همه ی لندن رو زیر و رو میکنید و تا وقتیکه پیداش نکنید هیچکدومتون حق برگشت به اینجا رو نداره...برید
_:چشمم
میساکی:اینا رفتن...نظرت چیه ماهم بریم؟
بلا:میدونی کجاست؟
میساکی:حدسی دارم!
بلا:بریم
بلا اور کتش رو برداشت و بالای یقه اسکیش پوشید و با راه رفتنش صدای چکمه های مشکیش به گوش رسید
به میساکی که داشت کت مشکیش رو درست میکرد اشاره کرد که بیاد و بعد از اینکه بوتش رو درست بست به سمت در راه اوفتادن
سوار لگزز میساکی شدن و حرکت کردن...بعد از چند دقیقه رسیدن به مرکز شهر و پیاده شدند
وارد ی مرکز خریدی شدن
و بعد وارد مغازه ای شدن که همش بازی داره و هرکس بازی رو برنده بشه جایزه میگیره
_:خوش اومدین خانم
بلا:منو ببر پیش رئیست
_:شما باید بازی کنید...
بلا که جریان رو فهمیده بود...تفنگ رو با یک دستش برداشت و همه ی هدف ها رو در عرض یک دقیقه زد
_:چه حرفه ای
بلا:کاری که خاستم رو بکن
_:اون خانم جفتتون هم باید بازی کنه
میساکی بدوم اینکه بهش نگاه هم بکنه...توپ ها رو برداشت و ۱۰ تا انداخت تو سبد...با فاصله یو نیم متر این کار چندان راحتی نبود....اما برای میساکی که اینکار براش یک آب خوردن بود سخت نبود
میساکی:زر اضافه نزن و الا دخلتو میارم!
_:اوه آرامتر...از اینجا لطفا
رفتن به دری به انتهای مغازه که مشکی رنگ بود...رمزی رو زد و بعد وارد جایی شدن
از راه رو اونجا گذشتن و وارد اتاقی شدن...اتاقی بزرگ با وایب دارک
نزدیک به شیشه ی بزرگ اتاق میزی بود که صندلیش رو به شیشه بود و کسی روی اون نشسته...که به نظر میومد زنی باشه...
پشتش به اونها بود و با صدای فردی که پیششون ایستاده بود برگشت
_:خانم...مهمون داریم
+:میتونی بری
_:چشم خانم
بلا:فردی که پیشمون ایستاده بود رفت و در رو بست...صندلی برگشت روبه مون و زنی جوون و خوشکل...با پوست برنزه و چشمای آهویی و لب های براق
خوشکل بود...اما قرار نیست دوست باشیم!
#چشمان_سیاه
#BTS
#part:۲۷
۳ روز از روز معامله و اومدن بلا و میساکی به لندن گذشته....
بلا:همه ی لندن رو زیر و رو میکنید و تا وقتیکه پیداش نکنید هیچکدومتون حق برگشت به اینجا رو نداره...برید
_:چشمم
میساکی:اینا رفتن...نظرت چیه ماهم بریم؟
بلا:میدونی کجاست؟
میساکی:حدسی دارم!
بلا:بریم
بلا اور کتش رو برداشت و بالای یقه اسکیش پوشید و با راه رفتنش صدای چکمه های مشکیش به گوش رسید
به میساکی که داشت کت مشکیش رو درست میکرد اشاره کرد که بیاد و بعد از اینکه بوتش رو درست بست به سمت در راه اوفتادن
سوار لگزز میساکی شدن و حرکت کردن...بعد از چند دقیقه رسیدن به مرکز شهر و پیاده شدند
وارد ی مرکز خریدی شدن
و بعد وارد مغازه ای شدن که همش بازی داره و هرکس بازی رو برنده بشه جایزه میگیره
_:خوش اومدین خانم
بلا:منو ببر پیش رئیست
_:شما باید بازی کنید...
بلا که جریان رو فهمیده بود...تفنگ رو با یک دستش برداشت و همه ی هدف ها رو در عرض یک دقیقه زد
_:چه حرفه ای
بلا:کاری که خاستم رو بکن
_:اون خانم جفتتون هم باید بازی کنه
میساکی بدوم اینکه بهش نگاه هم بکنه...توپ ها رو برداشت و ۱۰ تا انداخت تو سبد...با فاصله یو نیم متر این کار چندان راحتی نبود....اما برای میساکی که اینکار براش یک آب خوردن بود سخت نبود
میساکی:زر اضافه نزن و الا دخلتو میارم!
_:اوه آرامتر...از اینجا لطفا
رفتن به دری به انتهای مغازه که مشکی رنگ بود...رمزی رو زد و بعد وارد جایی شدن
از راه رو اونجا گذشتن و وارد اتاقی شدن...اتاقی بزرگ با وایب دارک
نزدیک به شیشه ی بزرگ اتاق میزی بود که صندلیش رو به شیشه بود و کسی روی اون نشسته...که به نظر میومد زنی باشه...
پشتش به اونها بود و با صدای فردی که پیششون ایستاده بود برگشت
_:خانم...مهمون داریم
+:میتونی بری
_:چشم خانم
بلا:فردی که پیشمون ایستاده بود رفت و در رو بست...صندلی برگشت روبه مون و زنی جوون و خوشکل...با پوست برنزه و چشمای آهویی و لب های براق
خوشکل بود...اما قرار نیست دوست باشیم!
۳.۹k
۰۲ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.