عشق خونین
《عشق خونین 》
پارت ۶
ات : بریم با بچه ها آشنات کنم
سمته سالون رفتن وقتی وارد سالن شدن سوی جانگ و سویون سمت ات اومدن
سویون : اونیییییییی
با دادی که زد در آغوش ات فروع رفت و ات هم بغل اش گرفت
ات : هی تو چرا بیداری میدونی ساعت چنده چرا نخوابیدی
سویون : آخه نگرانت بودم چرا دیر کردی
ات : کار داشتم
سوی جانگ: ایشون مهمون ما هستن
ات روبه سوی جانگ کرد
ات : آره
سوی جانگ دست اش را جلو برد و گفت
سوی جانگ: من سهو سوی جانگ هستم
پسره ترسید تو کمی عقب رفت دست هایش را تو شالگردن قائم کرد
سوی جانگ شوکه گفت
سوی جانگ: هی چش شده
ات : اممم پسر ما کمی با آدم ها مشکل داره اما بزودی باهاش آشنا میشید
سویون : اونی با ما میمونه
ات : هی سویون هیس نشنوه ... خب بگذریم سوی جانگ فردا یک شنبه هست و باید بری دانشگاهت چرا بیدار موندی
سوی جانگ: ببخشید اونی نگرانت بودیم خب
ات : خیله خب اول دوش بعدش عوض کردن لباست بعدش سمته تخت زود
سوی جانگ: چشم اونی .. شب بخیر ولی فردا باید حرف بزنیم
سمته پله ها رفت
ات : سویون تو چرا نخوابیدی میدونی که تو هنوز ۱۷ سالته پس نباید تا این وقت شب بیدار بمونی
سویون : باشه
با ذوق رفت و لپه ات رو بوس کرد سمته پله ها رفت
ات روبه مومشکی کرد
ات : پس ما هم بریم بخوابیم بیا دیگه
ات سمته پله ها رفت و مومشکی هم به دنبال اش قدم شد
ات : عزیزم ببین این اتاق اتاقه منه و هرچی لازم داشتی به من بگو باشه اینم اتاق تو هستش بیا تو
در اتاق را باز کرد و وارد اتاق شد پسره هم به دنبال اش راهی شد ات سمته تخت رفت
ات : اینجا دراز بکش و پتو رو خودت بکش باشه یه بار گفتم بازم میگم هرچی لازم داشتی به من بگو باشه شبت بخیر
از اتاق خارج شد و سمته اتاق خودش رفت بعدش از دوش گرفتن و پوشیدن لباس خواب اش رو تخت دراز کشید و در فکر فروع رفت
ات ... اگه از دنیا خونآشام اومده باشه پس یعنی میدونی چجوری باید رفت کاش برم بهش سر بزنم اون پسر اصلا حالش خوب نیست
رو پوش لباس خواب اش را پوشید و سمته در رفت ...
پارت ۶
ات : بریم با بچه ها آشنات کنم
سمته سالون رفتن وقتی وارد سالن شدن سوی جانگ و سویون سمت ات اومدن
سویون : اونیییییییی
با دادی که زد در آغوش ات فروع رفت و ات هم بغل اش گرفت
ات : هی تو چرا بیداری میدونی ساعت چنده چرا نخوابیدی
سویون : آخه نگرانت بودم چرا دیر کردی
ات : کار داشتم
سوی جانگ: ایشون مهمون ما هستن
ات روبه سوی جانگ کرد
ات : آره
سوی جانگ دست اش را جلو برد و گفت
سوی جانگ: من سهو سوی جانگ هستم
پسره ترسید تو کمی عقب رفت دست هایش را تو شالگردن قائم کرد
سوی جانگ شوکه گفت
سوی جانگ: هی چش شده
ات : اممم پسر ما کمی با آدم ها مشکل داره اما بزودی باهاش آشنا میشید
سویون : اونی با ما میمونه
ات : هی سویون هیس نشنوه ... خب بگذریم سوی جانگ فردا یک شنبه هست و باید بری دانشگاهت چرا بیدار موندی
سوی جانگ: ببخشید اونی نگرانت بودیم خب
ات : خیله خب اول دوش بعدش عوض کردن لباست بعدش سمته تخت زود
سوی جانگ: چشم اونی .. شب بخیر ولی فردا باید حرف بزنیم
سمته پله ها رفت
ات : سویون تو چرا نخوابیدی میدونی که تو هنوز ۱۷ سالته پس نباید تا این وقت شب بیدار بمونی
سویون : باشه
با ذوق رفت و لپه ات رو بوس کرد سمته پله ها رفت
ات روبه مومشکی کرد
ات : پس ما هم بریم بخوابیم بیا دیگه
ات سمته پله ها رفت و مومشکی هم به دنبال اش قدم شد
ات : عزیزم ببین این اتاق اتاقه منه و هرچی لازم داشتی به من بگو باشه اینم اتاق تو هستش بیا تو
در اتاق را باز کرد و وارد اتاق شد پسره هم به دنبال اش راهی شد ات سمته تخت رفت
ات : اینجا دراز بکش و پتو رو خودت بکش باشه یه بار گفتم بازم میگم هرچی لازم داشتی به من بگو باشه شبت بخیر
از اتاق خارج شد و سمته اتاق خودش رفت بعدش از دوش گرفتن و پوشیدن لباس خواب اش رو تخت دراز کشید و در فکر فروع رفت
ات ... اگه از دنیا خونآشام اومده باشه پس یعنی میدونی چجوری باید رفت کاش برم بهش سر بزنم اون پسر اصلا حالش خوب نیست
رو پوش لباس خواب اش را پوشید و سمته در رفت ...
- ۱۶.۴k
- ۱۰ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط