حصار تنهایی من
#حصار_تنهایی_من
#پارت_۱۰۶
لیلا با انگشت اشارش زد به ساعت که یعنی وقت نداریم.
گفتم: نسترن من نمی تونم زیاد حرف بزنم...زنگ زدم که بهت بگم حالم خوبه و نگرانم نشی.
- کجا می خواي بري؟ آدرسو بده تا بیام دنبالت.
نمی خواستم براي بچه ها دردسر درست کنم. گفتم: نمی تونم نسترن.نمی تونم... اگه تونستم دوباره بهت زنگ می زنم. خداحافظ...
صداي نسترن هنوز پشت گوشی میومد که گوشی رو گذاشتم.دلم براي دیدنش لک می زد.اشکامو پاك کردم و از لیلا تشکر کردم.راه
افتادیم.لیلا رفت سمت خونه غلام.سرشو گذاشت رو در.
گفتم: چی کار می کنی؟
- هیچی تو برو تو می خوام شنگول و منگولو از دست آقا گرگه نجات بدم.
خندیدم و رفتم تو. بچه ها اومدن پیشم گفتن زنگ زدي؟
با لبخند گفتم: آره از همتون ممنون.
یسنا: پس لیلا کو؟
گفتم: رفته شنگول و منگولو نجات بده!
وقتی نجوا و سپیده اومدن، از اونا هم تشکر کردم. قیافه ي سپیده دیدنی بود! رنگ به صورت نداشت. وقتی همه جمع شدن، لیلا گفت:
- بچه ها نظرتون چیه براي این پیروزي بزرگ جشن بگیریم؟
نگار با خنده گفت: چیه؟ کبکت خروس می خونه؟
لیلا: نه اردك می خونه!
نگار : من موافقم.
یسنا:اگه زبیده بیاد چی؟
نجوا: نه بابا...مگه نشنیدي گفت شب میان؟
لیلا: موافقا دستا بالا.
سپیده: میشه موافقا دستاشونو پایین کنن؟
لیلا: تو هرجور راحتی جیگر!
مهناز: قبول بچه ها،بساط مهمونی رو حاضر کنید.
نجوا و سپیده پریدن تو آشپز خونه.سپیده هر چی میوه تو یخچال بود ریخت تو سینک ظرفشویی،شروع کرد به شستن.
لیلا بهش گفت:اینجوري فایده نداره.بذار برم برات تشت بیارم قشنگ با پا برو توش.
اینو که گفت سپیده یه سیب طرفش پرت کرد.لیلا تو هوا گرفتش و گاز زد.نجوا هم داشت شربت آلبالو درست می کرد.لیلا بهش گفت: آخه آدم!کی شربتو با قاشق هم زده؟
نجوا با تعجب نگاش کرد و گفت: پس با چی هم بزنم؟
#پارت_۱۰۶
لیلا با انگشت اشارش زد به ساعت که یعنی وقت نداریم.
گفتم: نسترن من نمی تونم زیاد حرف بزنم...زنگ زدم که بهت بگم حالم خوبه و نگرانم نشی.
- کجا می خواي بري؟ آدرسو بده تا بیام دنبالت.
نمی خواستم براي بچه ها دردسر درست کنم. گفتم: نمی تونم نسترن.نمی تونم... اگه تونستم دوباره بهت زنگ می زنم. خداحافظ...
صداي نسترن هنوز پشت گوشی میومد که گوشی رو گذاشتم.دلم براي دیدنش لک می زد.اشکامو پاك کردم و از لیلا تشکر کردم.راه
افتادیم.لیلا رفت سمت خونه غلام.سرشو گذاشت رو در.
گفتم: چی کار می کنی؟
- هیچی تو برو تو می خوام شنگول و منگولو از دست آقا گرگه نجات بدم.
خندیدم و رفتم تو. بچه ها اومدن پیشم گفتن زنگ زدي؟
با لبخند گفتم: آره از همتون ممنون.
یسنا: پس لیلا کو؟
گفتم: رفته شنگول و منگولو نجات بده!
وقتی نجوا و سپیده اومدن، از اونا هم تشکر کردم. قیافه ي سپیده دیدنی بود! رنگ به صورت نداشت. وقتی همه جمع شدن، لیلا گفت:
- بچه ها نظرتون چیه براي این پیروزي بزرگ جشن بگیریم؟
نگار با خنده گفت: چیه؟ کبکت خروس می خونه؟
لیلا: نه اردك می خونه!
نگار : من موافقم.
یسنا:اگه زبیده بیاد چی؟
نجوا: نه بابا...مگه نشنیدي گفت شب میان؟
لیلا: موافقا دستا بالا.
سپیده: میشه موافقا دستاشونو پایین کنن؟
لیلا: تو هرجور راحتی جیگر!
مهناز: قبول بچه ها،بساط مهمونی رو حاضر کنید.
نجوا و سپیده پریدن تو آشپز خونه.سپیده هر چی میوه تو یخچال بود ریخت تو سینک ظرفشویی،شروع کرد به شستن.
لیلا بهش گفت:اینجوري فایده نداره.بذار برم برات تشت بیارم قشنگ با پا برو توش.
اینو که گفت سپیده یه سیب طرفش پرت کرد.لیلا تو هوا گرفتش و گاز زد.نجوا هم داشت شربت آلبالو درست می کرد.لیلا بهش گفت: آخه آدم!کی شربتو با قاشق هم زده؟
نجوا با تعجب نگاش کرد و گفت: پس با چی هم بزنم؟
۳.۸k
۰۱ شهریور ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.